شعری تقدیم به شهدای قتل عام ۶۷ شعری از هرمز بیرقدار


عشق را...


گر از عشق
سخن می گویم
عشق را...
چون غباری
برخاسته از
هوس هرزه 
سرگشته باد 

در کوچه های بن بست

نمی بینم
آواره تر ازخاک
دیوانه تر از
خیزش سیل
عشق را
دام کمندی می بینم
که خودم
پای به آن بنهادم
عشق را من
سبزینه ی امید
در رویش بوته ی یک  خار
درتقلای طلوع
درچهر چروکین زمان
از خاطره ای
درگوشه ی ذهنم
از یار رفیقی
کنج زندان
اما با هیبت یک صخره ی  کوه
با زیبایی ناوک رنگین کمان
درپس نم نم  باران
که چنین گفت به  من
که به سروخانه ی کوچک او
بدهم این پیغام
خداحافظ یارقدیمی خانه ی ما
ووصیت کرد
برپیشانی کودکش
بوسه زنم
وبگویم
عشق رویش فریادهاست
درگوش ستم
ومن آن فریادم
وفریادزدم
تا ...

هرمز بیرقدار