قسمت پنجم استراتژی قیام و سرنگونی - مسعود رجوی ۳۰ دی ۱۳۸۸


 قسمت پنجم
استراتژی قیام و سرنگونی
اشرف کانون استراتژیکی نبرد
نقدینه بزرگ ملت درمبارزه آزادی‌بخش با رژیم ولایت
پیام به رزمندگان ارتش آزادی
و نیروهای انقلاب دموکراتیک در سراسر میهن اشغال شده
مسعود رجوی -30دی 1388
سلسله آموزش برای نسل جوان در داخل کشور
قسمت پنجم





فصل دوم- مسیر طی شده

برای ورود به بحث قیام و انقلاب، باید مدتی صبر کنید تا درباره سراب اصلاحات و اصلاح طلبی در این رژیم یا دست کم، نرم شدن و میانه رو شدن این رژیم صحبت کنیم و هم‌چنین نگاهی به مسیر طی شده بیندازیم.

داستان میانه رو شدن (مدراسیون) و استحاله و اصلاح طلبی (رفرم) در این رژیم، یک سراب و قصّه 30ساله است. در خرداد 1387 حتی وزیر خارجه آمریکا هم اذعان کرد که در رژیم ایران آدم مدره (میانه رو) پیدا نمی‌شود و ما دیگر دنبال چنین چیزی نمی‌گردیم «زیرا هر سیاست خارجه بد آمریکا در 30سال گذشته با این شروع شده که بگذارید مدره‌های رژیم ایران را پیدا کنیم» (وال استریت ژورنال – 19ژوئن 2008).

دو سال قبل از آن هم، خانم رایس گفته بود: «معتقد نیستم که ما می‌توانیم در (رژیم) ایران مدره (میانه رو) پیدا کنیم. سؤال این‌جاست که آیا اصلاً ما ایرانیهای معقول (در این رژیم) پیدا می‌کنیم… ، هر آنچه که در این 25سال برای یافتن چنین نفراتی به‌کار رفت، معمولا به یک شکست بزرگ در سیاست خارجی آمریکا منتهی شد. من فکر نمی‌کنم شما آنها را پیدا کنید (وال استریت ژورنال- 25سپتامبر 2006).

راستی اگر این رژیم قابلیت نرمش و میانه‌روی و استحاله و اصلاح می‌داشت، چیز بدی بود؟ خیر هرگز.
واقعیت این است که ما در مرحله مبارزات افشاگرانه سیاسی (که مجاهدین به آن فاز سیاسی می‌گویند) به مدت 28ماه از 22بهمن 1357 که خمینی قدرت را قبضه کرد تا 
30خرداد 1360 که رژیمش را یک پایه کرد و سرکوب و اختناق مطلق برقرار نمود، همین را آزمایش می‌کردیم. با وجود این که قانون اساسی ولایت‌فقیه را تحریم کرده بودیم، اما در نهایت مدارا و خویشتنداری و در منتهای مسالمت، امکان نرمش و میانه‌روی و اصلاح همین رژیم را از طرق قانونی آزمایش کردیم. فکر می‌کنم کمترین احتمالی را هم نادیده نگرفتیم.

***

اولین دیدار با خمینی
من به‌مناسبتهای مختلف درگذشته توضیح داده‌ام که در همان حوالی 22بهمن 57، خمینی یک شب پسرش احمد را که بسیار به مجاهدین ابراز ارادت و سمپاتی می‌کرد نزد من فرستاد. هنوز رژیم شاه به‌طور کامل سقوط نکرده بود و ما هم دو سه هفته بود که از زندان آزاد شده بودیم. پایگاهی که من در آن بودم، مخفی بود و برای همین وقتی که مجاهدین می‌خواستند احمد را به آن‌جا بیاورند، خودش از بابت مخفی کاری پیشنهاد کرده بود اگر لازم است چشمم را ببندید! وقتی هم که مرا دید گفت که به برادرانتان گفتم که چشمم را ببندند ولی خودشان این کار را نکردند. از اوایل شب تا صبح روز بعد جز چند ساعت که احمد همانجا روی تک تختی که داشتیم خوابید، با من صحبت و دردل می‌کرد. اما چکیده حرف این بود که رهبری پدرش را بپذیریم و من هم از همین پرهیز داشتم. از بسیاری روحانیان و مراجع بد می‌گفت و این‌که خمینی از آنها دلش پرخون است. مثلاً به خانواده صدر در عراق و لبنان به‌شدت تاخت و تاز می‌کرد و می‌گفت اینها را از روز اول ”سیا“ علم کرد. برجسته‌ترین حرفهایش که به‌یادم مانده این بود که علیه کمونیستها موضع‌گیری کنید و با هر کس که ”امام“ وارد جنگ شد، شما هم وارد جنگ شوید که در این‌صورت همه درها به‌رویتان باز خواهد شد. من احمد را آن شب پی کارش فرستادم و چند شب بعد با برخی برادرانمان در محل استقرار خمینی در یک اتاق خصوصی در جنب اتاق دیدارهای عمومی او دیدار کردیم. احساس کردم از این که دستش را نبوسیدم و به روبوسی معمول اکتفا کردم، جا خورد چون طبق روال آن روزگار هرکس که به او می‌رسید، اول دستش را می‌بوسید. اما همین که خواستم صحبتهای جدی را شروع کنم، بهانه آورد که نماز مغرب دارد دیر می‌شود و به من تکیه داد و از جا بلند شد. گفتم آقا، حرفهای ما چه می‌شود، با اشاره به احمد گفت: احمد که هست، بنویسید به او بدهید من حتماً می‌خوانم. منهم بلادرنگ در سالن پایینی همین مدرسه رفاه چند صفحه نوشتم و به احمد دادم. حرفهایم در مورد تغییر رژیم، روند انقلاب، دولت بازرگان و ضرورت تضمین آزادیها و حقوق مردم و هم‌چنین اعتراض به رفتار کمیته‌های ارتجاعی با نیروهای انقلابی بود. 

***

تعطیل دفاتر پدر طالقانی و شهادتین گفتن مجاهدین
دومین و آخرین دیدار ما با خمینی در اوایل اردیبهشت سال 58 در قم بود که داستانها دارد. در فروردین 58 پدر طالقانی به‌دنبال تعرض و دستگیری خودسرانه فرزندش توسط کمیته‌های ارتجاع و پاسداران نوظهور (با همان الگویی که متعاقباً مجاهد شهید
محمدرضا سعادتی را هم دستگیر کردند) در اعتراض به این خودسریها، دفاتر خود را بست و تهران را ترک کرد. مجاهدین به‌شدت به تعرضی که هدف آن در واقع شخص آیت‌الله طالقانی و مواضع ضدارتجاعی و آزادی‌خواهانه او بود، اعتراض کردند. سپس در همین رابطه، به سرعت جنبشی سراسری در حمایت از پدر طالقانی شکل گرفت و خمینی هوا را خیلی پس دید. به‌خصوص که مجاهدین در قویترین اعتراض بعد از تعطیل دفاتر پدر طالقانی و در حمایت از ایشان، تمام قوا و نیروهای خود را برای دفاع از آزادیها تحت فرمان آقای طالقانی اعلام کردند.
خمینی که چشم دیدن آقای طالقانی را نداشت، متقابلاً در یک واکنش هراسان، روز 29فروردین را هم روز ارتش اعلام کرد تا قدرت نمایی کند.
در این اثنا ما در جستجوی مکان و موقعیت پدر طالقانی بودیم و نسبت به حفاظت ایشان در همین گیر و دار نگران بودیم. تا اینکه چند روز بعد، پدر طالقانی را که به کرج و سپس به قم رفته بود، در حومه قم پیدا کردیم و به‌دیدارش شتافتیم. معلوم شد که از هر سو فشارهای طاقت فرسایی بر او وارد می‌شود که در برابر انحصار طلبی خمینی تسلیم شود. اما پدر برافروخته بود و به ما گفت تا از خمینی موافقت تشکیل شوراها را در سراسر کشور نگیرد، ایستادگی خواهد کرد و همین‌طور هم شد.
خمینی در روز 30فروردین 58 برای پایان دادن به بحران به‌درخواست آیت‌الله طالقانی به تشکیل شوراها تن داد و آن را اعلام کرد. هرچند در عمل هیچ‌گاه به این یکی قولش هم وفا نکرد. البته در همین سخنرانی به‌شدت به توطئه «گروهکها» به بهانه دفاع از آیت‌الله طالقانی حمله کرد و این آشوبگری و تو‌طئه را حسب المعمول به خارجی نسبت داد و گفت مردم باید با اینها مقابله کنند…
در حقیقت به این وسیله می‌خواست امتیازی را که 
پدرطالقانی از او گرفته بود این‌چنین از گلوی ما بیرون بکشد و تلافی کند. پس از پخش سخنان خمینی، فضای شهرها ملتهب شد و چماقداران و کمیته‌چیها در بیش از 200 نقطه کشور قصد تعرض به دفاتر مجاهدین را داشتند.
درست در همین روز 30فروردین، من در قم با احمد خمینی در حال دیدار و گفتگو بودم. هدف، بیان اعتراضمان به رفتار با آیت‌الله طالقانی و درخواستهای برحق ایشان درباره شوراها و حقوق دموکراتیک مردم و هم‌چنین بیان شکایتهای خودمان از رفتار جنون‌آمیز پاسداران و کمیته چیها و حزب‌اللهیها در سراسر کشوربود.

در اثنای همین بحث، احمد خمینی که اداره کننده امور خمینی و در عین حال رابط ما بود، گفت شما چرا معطّلید و چرا مبانی اعتقادی خودتان را که امام به برادرتان هم گفته‌اند، نمی‌نویسید و منتشر نمی‌کنید تا این ضدیتها تمام شود؟ چندی قبل از این برادرم (کاظم شهید) قبل از اینکه به‌عنوان اولین سفیر ایران بعد از 
انقلاب ضدسلطنتی در مقر اروپایی ملل‌متحد به ژنو برود، با خمینی در قم دیدار کرده بود. در این دیدار خمینی به او گفته بود به برادرتان بگویید، مبانی اعتقادی خودشان را بنویسند و منتشر کنند. و حالا احمد همان را یادآوری می‌کرد. من می‌دانستم که هدف او و پدرش، اذعان ما به ولایت و رهبری سیاسی و ایدئولوژیک خمینی است. به دلیل اینکه وقتی چندماه بعد کلاسهای تبیین جهان را برای بیان و انتشار عقاید و جهان‌بینی مجاهدین تشکیل دادیم، تاب نیاورد و با آن کودتای سیاه ضدفرهنگی از ما انتقام گرفت.
با این همه آن‌روز (در 30فروردین 1358) در جواب به احمد خمینی گفتم، ای به چشم، هم الان اصول اعتقادی‌مان را می‌نویسم و امضاء و تقدیم ایشان می‌کنم. سپس همانجا، در حضور خودش با لحن بسیار محترمانه خطاب به خمینی نوشتم «حسب الامر آن پدرگرامی که از ارکان اعتقادی این‌جانبان سؤال فرموده اید» معروض میدارم که «ارکان عقیدتی مجاهدین همان ارکان عقیدتی دین مبین اسلام و مذهب حقّه جعفری اثنی عشری است». در ادامه شهادتین نوشتم و سپس پنج اصل دین و مذهب را با یادآوری اینکه «در عموم کتب شرعیات (ابتدائی) آمده است» مکتوب کردم: توحید، عدل، نبوت، امامت و معاد. در ماده چهارم (مربوط به امامت) عمداً در مورد 12 امام نوشتم که «آخرین آنها زنده و غایب است (و) به منصب امامت رسیده». (یعنی که امام دوازدهم خودش در منصب امامت حی و حاضر است و نیازی به زحمت سایرین نیست!)
وقتی این کاغذ را کپی گرفتم و نسخه اصلی را به احمد دادم تا برای خمینی ببرد، بدقت خواند و گفت همین؟!
گفتم: بله، مگر نگفتند اصول اعتقادی را بنویسیم، منهم اصول اعتقادی را نوشتم و فردا هم منتشر می‌کنیم تا ببینیم چماقداری و ضدیتهایی که شما می‌گویید تمام می‌شود؟
احمد گفت، آخر از رهبری امام و اقتصاد و مالکیت هیچ چیز ننوشته اید…
گفتم: حاج احمد آقا، ایشان خودشان ارکان اعتقادی را خواسته‌اند نه اقتصاد و مالکیت و مسائل بحث‌انگیز دیگر را…
احمد خمینی که دید بحث بیشتر فایده ندارد، همین کاغذ را گرفت و رفت و روز بعد ما آن را منتشر کردیم و روزنامه‌ها هم منعکس کردند.
بعداً پدرطالقانی گفت: جگرم از این شهادتین گفتن آتش گرفت. کسانی که از قبل، شهادتین را در اتاقهای شکنجه و در برابر جوخه‌های اعدام می‌گفتند، وضعیت به کجا رسیده که حالا باید بیایند بعد از سقوط شاه شهادتین بگویند…