قسمت هفدهم
استراتژی قیام و سرنگونی
اشرف کانون استراتژیکی نبرد
نقدینه بزرگ ملت درمبارزه آزادیبخش با رژیم ولایت
پیام به رزمندگان ارتش آزادی
و نیروهای انقلاب دموکراتیک در سراسر میهن اشغال شده
مسعود رجوی -30دی 1388
سلسله آموزش برای نسل جوان در داخل کشور
اشرف کانون استراتژیکی نبرد
نقدینه بزرگ ملت درمبارزه آزادیبخش با رژیم ولایت
پیام به رزمندگان ارتش آزادی
و نیروهای انقلاب دموکراتیک در سراسر میهن اشغال شده
مسعود رجوی -30دی 1388
سلسله آموزش برای نسل جوان در داخل کشور
قسمت هفدهم
ارائه جایگزین، مرحله عالی تکامل وحدت و همبستگی نیروها
بحث ما فعلاً در مراحل اولیه بود. اما اگر به تکامل وحدت و همبستگی نیروها بیندیشیم، سرانجام شما باید به ازای آنچه میخواهید نفی و سرنگون کنید، ما به ازاء آن را اثبات و سرپا کنید. در دیالکتیک سیاسی و اجتماعی هم تز و آنتیتز یعنی اثبات و نفی لازم و ملزوم یکدیگر هستند.
در انقلاب ضدسلطنتی مردم میدانستند که چه نمیخواهند اما بهوضوح روشن نبود که چه میخواهند. در اثر سرکوبگری شاه و از دور خارج شدن نیروهای اصلاح طلب ملی یا رفرمیست بهدنبال ”انقلاب سفید“ و یکپایه شدن رژیم شاه از یک رژیم بورژوا- ملاک به یک رژیم یکدست سرمایهداری وابسته، در اثر سرکوب و سر بریدن نیروهای انقلابی و بهخصوص در اثر متلاشی شدن سازمان مجاهدین خلق ایران بهخاطر کودتای اپورتونیستی (در سال 1354)، سرانجام خمینی خلاء را پر کرد که بحث جداگانه ایست. در یک کلام ارتجاع رهبری انقلاب را ربود و بعد حق حاکمیت مردم را به ولایتفقیه یعنی حاکمیت آخوندهای فوق ارتجاعی همجنس خودش، تبدیل کرد.
حالا 31سال گذشته و مردم باید این بار بدانند که چه میخواهند. منظورم فرد یا شخص نیست. منظورم جایگزین مشخص با برنامه مشخص است بشرط اینکه انشانویسی و لفاظی نباشد.
ما شورای ملی مقاومت ایران را پیشنهاد کردهایم و نزدیک به 29سال است که با همسنگران شورایی، با همه مشکلات و ورود و خروجهایش، با تلاشی فوق سنگین، محکم به آن چسبیدهایم و حفاظت و نگهبانی از آن را در سختترین سالیان، تماما مرهون و مدیون مریم در جایگاه رئیسجمهور منتخب همین شورا برای دوران انتقال حاکمیت به مردم ایران هستیم. ضرورت جایگزین سیاسی، علاوه بر نفی و اثباتی که گفتم، در اینست که شهیدان و رزمندگان و فعالان این مقاومت بدانند که برای چه چیز و کدام جایگزین و کدام برنامه و چه هدفهایی مبارزه و مجاهدت میکنند.
برمیگردم به خمینی در آستانه سرنگونی رژیم سلطنتی که در اینجا میخواهم به تفاوت خمینی آن روز با موسوی امروز دقت کنید: خمینی حتی از موضع فرصت طلبانه، پس از اینکه بوی سقوط رژیم شاه را استشمام کرد، تفاوتش با موسوی امروز، این بود که صریح و روشن میگفت: شاه باید برود! حتی بختیار را هم نپذیرفت. یعنی یک تنه خودش را با نفوذ مذهبی و سابقه سیاسی که داشت، بهعنوان آلترناتیو و جایگزین جا انداخت. کاش موسوی هم امروز میگفت: ولیفقیه باید برود! خامنهای باید برود! و اصل ولایتفقیه ملغی و منتفی است! اما افسوس که بهخصوص آنچه بعد از قیام عاشورا دیدیم عکس این بود. تنزل و تنازل بود و نه پیشرفت و پیشروی. این بحث را هم میگذارم برای بعد.
پس حرف اینست که بالاخره در اوج وحدت و همبستگی نیروها، خواه و ناخواه باید یک جایگزین سیاسی یا آلترناتیو عرضه کرد که در نقش ”جبهه واحد“ عمل کند. توجه کنید که این جایگزین و آلترناتیو، فقط برای مرحله بعد از سرنگونی رژیم ولایتفقیه لازم نیست. خیر، قبل از آن و ضروریتر از آن، برای سرنگونی و در همین مرحله سرنگونی استبداد مذهبی لازم است تا بتواند قیام و سرنگونی را به سرانجام برساند.
سعی میکنم منظورم را دقیقاً برای همین مرحله تغییر رژیم و تحقق سرنگونی، با یک مقایسه بین خمینی و موسوی سادهتر و روشنتر بگویم:
ارائه جایگزین، مرحله عالی تکامل وحدت و همبستگی نیروها
بحث ما فعلاً در مراحل اولیه بود. اما اگر به تکامل وحدت و همبستگی نیروها بیندیشیم، سرانجام شما باید به ازای آنچه میخواهید نفی و سرنگون کنید، ما به ازاء آن را اثبات و سرپا کنید. در دیالکتیک سیاسی و اجتماعی هم تز و آنتیتز یعنی اثبات و نفی لازم و ملزوم یکدیگر هستند.
در انقلاب ضدسلطنتی مردم میدانستند که چه نمیخواهند اما بهوضوح روشن نبود که چه میخواهند. در اثر سرکوبگری شاه و از دور خارج شدن نیروهای اصلاح طلب ملی یا رفرمیست بهدنبال ”انقلاب سفید“ و یکپایه شدن رژیم شاه از یک رژیم بورژوا- ملاک به یک رژیم یکدست سرمایهداری وابسته، در اثر سرکوب و سر بریدن نیروهای انقلابی و بهخصوص در اثر متلاشی شدن سازمان مجاهدین خلق ایران بهخاطر کودتای اپورتونیستی (در سال 1354)، سرانجام خمینی خلاء را پر کرد که بحث جداگانه ایست. در یک کلام ارتجاع رهبری انقلاب را ربود و بعد حق حاکمیت مردم را به ولایتفقیه یعنی حاکمیت آخوندهای فوق ارتجاعی همجنس خودش، تبدیل کرد.
حالا 31سال گذشته و مردم باید این بار بدانند که چه میخواهند. منظورم فرد یا شخص نیست. منظورم جایگزین مشخص با برنامه مشخص است بشرط اینکه انشانویسی و لفاظی نباشد.
ما شورای ملی مقاومت ایران را پیشنهاد کردهایم و نزدیک به 29سال است که با همسنگران شورایی، با همه مشکلات و ورود و خروجهایش، با تلاشی فوق سنگین، محکم به آن چسبیدهایم و حفاظت و نگهبانی از آن را در سختترین سالیان، تماما مرهون و مدیون مریم در جایگاه رئیسجمهور منتخب همین شورا برای دوران انتقال حاکمیت به مردم ایران هستیم. ضرورت جایگزین سیاسی، علاوه بر نفی و اثباتی که گفتم، در اینست که شهیدان و رزمندگان و فعالان این مقاومت بدانند که برای چه چیز و کدام جایگزین و کدام برنامه و چه هدفهایی مبارزه و مجاهدت میکنند.
برمیگردم به خمینی در آستانه سرنگونی رژیم سلطنتی که در اینجا میخواهم به تفاوت خمینی آن روز با موسوی امروز دقت کنید: خمینی حتی از موضع فرصت طلبانه، پس از اینکه بوی سقوط رژیم شاه را استشمام کرد، تفاوتش با موسوی امروز، این بود که صریح و روشن میگفت: شاه باید برود! حتی بختیار را هم نپذیرفت. یعنی یک تنه خودش را با نفوذ مذهبی و سابقه سیاسی که داشت، بهعنوان آلترناتیو و جایگزین جا انداخت. کاش موسوی هم امروز میگفت: ولیفقیه باید برود! خامنهای باید برود! و اصل ولایتفقیه ملغی و منتفی است! اما افسوس که بهخصوص آنچه بعد از قیام عاشورا دیدیم عکس این بود. تنزل و تنازل بود و نه پیشرفت و پیشروی. این بحث را هم میگذارم برای بعد.
پس حرف اینست که بالاخره در اوج وحدت و همبستگی نیروها، خواه و ناخواه باید یک جایگزین سیاسی یا آلترناتیو عرضه کرد که در نقش ”جبهه واحد“ عمل کند. توجه کنید که این جایگزین و آلترناتیو، فقط برای مرحله بعد از سرنگونی رژیم ولایتفقیه لازم نیست. خیر، قبل از آن و ضروریتر از آن، برای سرنگونی و در همین مرحله سرنگونی استبداد مذهبی لازم است تا بتواند قیام و سرنگونی را به سرانجام برساند.
سعی میکنم منظورم را دقیقاً برای همین مرحله تغییر رژیم و تحقق سرنگونی، با یک مقایسه بین خمینی و موسوی سادهتر و روشنتر بگویم:
***
اگر یادتان باشد دو روز بعد از قیام عاشورا، در پیام 8دی، قدم بعدی خامنهای را با همه هموطنان در میان گذاشتم و گفتم: «متهم کردن آقای موسوی به اینکه راه مجاهدین را میرود کذب محض و زمینهسازی برای ارعاب و اسکات و یا دستگیری است» و «باند خامنهای و شرکا بغایت تلاش میکنند کروبی و موسوی و اطرافیان و نظایر آنها را متقاعد کنند که به شرط تایید یا شراکت در سرکوب مجاهدین و مقاومت ایران و موضعگیری علیه آنها، از تیغ آخته ولایت در امان خواهند بود. تلاش میکنند مانند لاریجانی رئیس مجلس ارتجاع آنها را قدم به قدم، به همسفری و هم سفرگی مجدد در همین راستا بکشانند».
استدلال من در آن پیام این بود که موسوی خودش به صراحت اذعان کرده است که هدفش از شرکت در انتخابات بازگرداندن «عقلانیت دینی به فضای مدیریت کشور» بوده است. به عبارت دیگر هدف سیاسی نداشته و هدف اداری، آن هم در چارچوب ”عقلانیت دینی“ داشته است. اگر درست فهمیده باشم منظور این است که مدیریت شلتاق و پلتاق و حرکات مضحک و بیدنده و ترمز احمدینژاد مورد پسند او نبوده است.
اگر سخنرانی رئیسجمهور برگزیده مقاومت ایران را در 30خرداد امسال خوانده باشید، در فردای انتخابات رژیم گفت که در مناظرههای انتخاباتی، همه شرکت کنندگان «به دقت مراقب خطوط قرمز رژیم بودند که مبادا ذرهیی از آنها عدول کنند… به همین دلیل در مناظرهها هم هیچکس! حتی برای یکبار از حاکمیت مردم و تعارض ماهوی آن با ولایتفقیه صحبت نکرد و قانون اساسی و سلطنت مطلقه فقیه را زیر سؤال نبرد! هیچکس، حتی برای یکبار از آزادی و اینکه مردم ایران، تشنه آزادی هستند حرفی نزد. هیچکس، حتی برای یکبار از اینکه در این رژیم و قانون اساسی آن، زنان حق رهبری و ریاست و قضاوت ندارند، و از نابرابری و تبعیض جنسی رنج میبرند صحبت نکرد،
از قتلعام زندانیان سیاسی و اعدام شدگان دراین رژیم حرفی نزد. هیچکس! حتی برای یکبار به قانون ضدانسانی قصاص و سنگسار و دست و پا بریدن و اعدام 150 زندانی سیاسی در 4سال اخیر تحت عنوان محارب و مفسد اعتراض نکرد». و «این آغاز پایان رژیم ولایتفقیه است».
***
حالا سؤال این است که آیا بهراستی این موسوی میتواند، سَری برای تغییر و سرنگونی این رژیم یا حتی استحاله و اصلاح آن که لازمهاش پس زدن خامنهایست باشد؟ کاش اینطور بود که در اینصورت کار ما آسانتر و بارمان سبکتر میشد. اما واقعیتها، همیشه سر سختتر از خواستهای ساده گزینانه من و شماست.
حالا قضاوت کنید که در چنین وضعیتی که مردم قیام کردهاند تا استبداد مذهبی را پایین بکشند، زدن زیرآب اشرف و مجاهدین و شورای ملی مقاومت تا کجا در خدمت ولایتفقیه است.
خمینی اقلاً در مرحله سقوط شاه، هرکار که کردند حاضرنشد برچسب «مارکسیست- اسلامی» علیه مجاهدین را تایید کند و آن را در مصاحبه با لوموند در پاریس قویاً رد کرد. حواسش جمع بود که اگر پای چنین چیزی بیاید بازنده خود اوست. خودش هم که بعدها به زبان اشهدش گفت که چند سال قبل از اینکه به پاریس برود، یعنی از نجف با مجاهدین عناد داشته و آنها را یهودی دو آتشهتر از مسلمان، میدانسته و با مبارزه مسلحانه آنها هم از اساس مخالف بوده است. در عین حال در آن زمان دَم فروبست.
خمینی حتی برخلاف دکتر سنجابی که علناً «تروریسم» را محکوم کرد تا مقبول آمریکاییها واقع شود، هرگز در آن روزگار مرتکب چنین اشتباهی نشد. بهخاطر منافع خودش هم که شده، نه فقط تا سقوط شاه با ما تضاد کار نکرد بلکه بطرق مختلف درصدد جذب ما بود. با وجود اینکه یک جزوه درونی مجاهدین در زندان اوین در اثر اشتباه و تصادف در همان سال 57 بهدست آخوندها و شخص رفسنجانی افتاده بود که در آن خصوصیات ارتجاعی خمینی را ردیف کرده بودیم. آنها هم بدون شک با هر چه غلیظ تر کردن آنچه در این جزوه بود آن را قبل و بعد از آزادیشان از زندان به خمینی رسانده بودند. اما خمینی حواسش جمعتر از این چیزها بود.
بهعنوان مثال: در فاصله اول تا دهم بهمن 1357 یعنی از فردای روزی که ما از زندان آزاد شدیم تا دو روز قبل از ورود خمینی به تهران، تقریباً هر روز احمد خمینی با من از پاریس تماس تلفنی داشت و از قول خود خمینی هم برای مجاهدین دست تکان میداد. یکبار به صراحت در همان روزهای اول که هنوز اوضاع تعیین تکلیف نبود به من گفت که اگر شما تابلو بزنید و مجاهدین را علنی کنید، یک میلیون جوان در تهران و شهرستانها میآیند و ثبتنام میکنند. یکبار هم تماس گرفت و گفت آقا تأکید کردهاند که میخواهند در موقع ورود به تهران حفاظتشان با مجاهدین باشد و شما برای این موضوع حتما آقای بهشتی را ببینید، بقیهاش را در تلفن نمیتوانم بگویم…
روز بعد من به دیدن بهشتی رفتم. آنقدر گرم گرفت که حد نداشت و گفت از پاریس به ما هم ابلاغ شده که مجاهدین باید حفاظت ایشان را بهعهده بگیرند و ما را برای ترتیبات اجرایی این کار به ”کمیته استقبال امام“ احاله داد. سردار خیابانی از جانب مجاهدین به این کمیته رفت و مخاطب او هم هاشم صباغیان و جمعی از آخوندها بودند. وقتی موسی از آن ملاقات برگشت، دیدم که بسیار عصبانی است. در حالیکه سالیان سال در زندان از نزدیک دیده بودم که تا کجا خویشتنداری میکند.
به طعنه گفتم: چه شده، نتوانستی خودت را کنترل کنی؟!
گفت: اصلا با اینها نمیشود کار کرد. انگار منطق و زبان آدمیزاد ندارند و هرچه برایشان از حفاظت و نکات آن و شرایط خودمان گفتم، زیر بار نمیرفتند…
با توضیحات موسی برای من و سایر برادرانمان روشن شد که این کار عملی نیست و قبل از هر چیز حالا که خود خمینی همچنین چیزی را خواسته، لابد عده دیگری از اساس مخالف هستند یا هم که خودش پشیمان شده است.
29سال بعد، در بهمن1386 در خاطرات ناطق نوری، چنین خواندم:
«در نوفل لوشاتو برنامهریزی کرده بودند که ادارهی مراسم به دست مجاهدین خلق باشد و آنها تریبوندار باشند و مادر رضایی و پدر ناصر صادق و حنیفنژاد نیز به امام خیرمقدم بگویند و صحبت کنند. وقتی از این برنامه خبردار شدیم در تلفن خانهی مدرسهی رفاه، آقای مطهری و کروبی و انواری و معادیخواه و بنده جمع شدیم. همه عصبانی بودیم که اگر فردا اینها بهشت زهرا بیایند و تریبون دست اینها بیفتد چه میشود؟ آقای کروبی تلفن زد به احمد آقا در پاریس و با احمدآقا با عصبانیت صحبت کرد و نسبت به این کار اعتراض کرد و تلفن را با عصبانیت پرت کرد و قهر کرد. سپس آقای معادیخواه گوشی تلفن را برداشت و با حاج احمدآقا صحبت کرد. ایشان هم عصبانی شد و گوشی را زمین زد. توی اینها تنها کسی که عصبانی نمیشد، بنده بودم. گوشی را برداشتم و یک خرده صحبت کردم که اگر اینها بخواهند با آن سوابق و اعلان مواضع داخل زندانشان، اداره امور را بگیرند، دیگر نمیشود جلو آنها را گرفت. در همین لحظه، آقای مطهری فرمود: «تلفن را به من بده» ایشان تلفن را گرفت و با عصبانیت (علامت عصبانیت مرحوم مطهری حرکت زیاد سر ایشان بود) به حاج احمد آقا گفت: «آقای حاج احمد آقا این که من میگویم ضبط کن و ببر به آقا بده». احمد آقا گویا به ایشان گفته بود ما داریم حرکت میکنیم. امام هم راه افتاده و سوار ماشین شده است. مرحوم مطهری گفت: «من نمیدانم، این جملهای را که من میگویم را به امام بگو». احمد آقا گفت: «چیست؟» گفت: «به امام بگو مطهری میگوید اگر فردا شما بیایید و تریبون بهشت زهرا دست مجاهدین خلق باشد، من دیگر با شما کاری نخواهم داشت». تا این جملات را شهید مطهری گفت، حاج احمد آقا جا خورد و ایشان خطاب به مرحوم مطهری گفت: «آقا هرکاری شما کردید قبول است. فردا تریبون را خود شما اداره کنید». بعد از این ماجرا تمام بساط مجاهدین خلق را به هم ریختیم و تریبون را از دست آنان گرفتیم و آقای بادامچیان و معادیخواه جزو گردانندگان تریبون شدند و آقای مرتضاییفر هم قرار شد شعار بدهد. من جزو برنامةآنجا نبودم و بعدا در آن جا قرار گرفتم» (خبرگزاری فارس-14بهمن 86).
واضح است که خمینی به مقتضای زمان و مصلحت خودش، در پاریس که بود میخواست هر طور شده مجاهدین را حتی بهعنوان وزنه تعادل در برابر سایر آخوندها به سود خودش داشته باشد
اخیراً هم در جایی خواندم که یکی دیگر از نزدیکان خمینی گفته است که در آن روزگار: آقا، در پاریس مصلحت را در این دیدند، اولاً - بهجای حکومت اسلامی که سابق بر این میگفتند، بگویند ما جمهوری اسلامی میخواهیم. ثانیاً-کاری بکنند که مقبول جوانهای دانشگاهی باشد و جذب شوند (نقل به مضمون).
پایان قسمت هفدهم
ادامه دارد....