رویان شوشعری برای امید وامید به اینکه همه چیز در دستان خودمان هست جنگل بودیم مارا سوزاندنداما دوباره جوانه می زنیم


دلم گرفته 
زین هوای حزن
گرگ حاکم..
روبهان موعظه گر...
هیچ کجا خالی نیست 
از صدای مردگان
شاید شهر مرده
شاید  مردمان 
شاید همه ما...
کجاست قافله ی سپید
از خاک ذهنم بگذرد
و...
خط سپید ی 
براین تاریک خانه 
پستوی دردهایم
ترسیم کند
تا با استخوان
باخون 
روی آن بنویسم
من از دودمان جنگل سوخته ام
اما اینک 
زنده ام
حس نوازش یک نهیب
اما مهیب
در روان خسته ام
چون چابک سوارجنگ
می تازد
فریادی  
پژواکی 
مرا به سوی خویش می خواند
بیدار شو
رویان شو
وچشم هایم را گشودم
آتش دیدم 
و
سفره صبح 
صدای جوانه ی کوچکی
به گوش رسید
ومن دوباره عاشق شدم

هرمز بیرقدار