عقیل کلاه خودش را تکاند و دوباره روی سر گذاشت ، حین زمینگیرشدن ناگهانی ، کف هر دو دست و زانوهایش به لبه تیز صخره ساییده و دچار زخم سطحی شده بود ، شلوارش از ناحیه زانو ریش ریش شده و کف دستش هنوز میسوخت. تاکنون این طور از نزدیک بهطور همزمان با چهار نفر از نفرات دشمن مصاف نداده بود. سلاحش را با لبه آستین از گرد و خاک زدود و خیز به خیز به طرف پل رفت. هنوز زنبورهای چرخانِ گلولهها در هوا صفیر زنان پرواز میکردند؛ طوری که اگر دست را بالای سر میگرفتی ، چند تا از آنها به کف دستت میچسبید و ترا میگزید.
او حاشیة شخم خورده یک جالیز را پشت سر گذاشت بعد با پریدن از روی چند کرت خیس خود را به کنار جاده رساند. با رسیدن به جاده ابتدا درازکش شد و خوب دو طرف را دید زد. شندانههای زبر حاشیه آسفالت، گونههایش را اذیت میکرد. نه اشتباه نمیکرد ، گویی صدای ناله کسی میآمد. خوب گوش داد ، دلش بیاختیار شور زد. پل حالا دیگر در چند قدمی او بود. کافی بود ، بلند شود و با یک خیز بلند خودش را به دهانة گشاد آن برساند. صدا از داخل دهانه میآمد.
سمفونی مرگبار گلولهها همچنان در دشت طنین میانداخت و گاهگاه غرش انفجار موشک یک آر.پی.جی تمامی انفجارهای کوچک را میبلعید و دوباره بارش گلولهها شدت میگرفت. اگر دیر میجنبید ، ممکن بود ، نفرات زخمی پناه گرفته در زیر پل به دست نیروهای دشمن گرفتار شوند. یک لحظه اندیشید که اگر یک مجاهد به دست پاسداران هار و خونآشام بیفتد چه بلایی بهسر او خواهند آورد؟ بنابراین درنگ را جایز ندانست و در یک خود را به آن طرف جاده رساند. پشت سر او گلولهها آسفالت را شیار زدند و یک گلولة کمانه کرده سمج، با صدای هراسآور و کشیده «پینگ!»... درست از بیست سانتی صورت او گذشت.
نرسیده به پل ، ناگهان با دو شبح مواجه شد و بهطور غریزی دست روی ماشه برد.
شلیک نکن! عقیل! خودی هستیم...
آه! ببخشید بچهها داشتم شما را شهید میکردم... وای برمن!... وای برمن!... خیلی باید دقت کنم.
اشکال ندارد عقیل ، بهخیر گذشت ، تو تقصیر نداری ، ما مقصریم که جلوی سلاح آماده تو سبز شدیم..
...
مشفق داشت به معذرت خواهی ادامه میداد ناگهان عارف با گذاشتن انگشت اشاره روی لبهای جمع شدة خود به علامت سکوت ، او و عقیل را بر جای میخکوب کرد. نینیهای درشت ، سیاه و گرد او مانند دو چلچلة کنجکاو و بیقرار در چشمخانه میچرخید. فضای بهت آلود و سنگینی در لحظه بر سه نفر آنها حاکم شد.
عارف چند بار دست راستش را به پشت سر چرخاند و به این ترتیب به آن دو فهماند که بیسر و صدا پشت او راه بیفتند. گویی چیزی دیده بود.
تا دقایقی پیش آنها با هم تمامی مجروحان تیپ فرماندهی مجاهد شهید سعید پورآگل را به سمت کرند تخلیه کرده بودند. حال مواضع پیشین آنها به تصرف گلههای هار پاسداران درآمده بود و لحظه به لحظه به آنان نزدیکتر میشدند.
عقیل تازه یادش آمد که بهدنبال شنیدن صدای نالة خود را به آن قسمت رسانده است. وقتی افکارش را با سایرین در میان نهاد ، هر سه با احتیاط به سمت پل رفتند.. چند قدم جلوتر ناگهان با یک زن مجروح مجاهد خلق مواجه شدند. زن مجاهد که فاطمه نام داشت ، نگاهی پرمهر و در عینحال نگران و دردناک به آنها انداخت و گفت:
- بچهها شما نباید الآن اینجا باشید ، رژیم گلههای مزدورانش را آورده اینجا ، اگر بمانید اسیر میشوید. آنها به مجاهد رحم نمیکنند... .
مشفق جواب داد:
- خواهر مجاهد! خون ما رنگینتر از خون شما که نیست ، ما بدون شما جایی نمیرویم...
موجی از درد در چهره فاطمه دوید و خطوط مهربان سیمایش را اندکی شکست.
- نه خواهش میکنم ، معطل من نشوید. گلوله به نخاع من خورده. از قسمت کمر به پایین بدنم فلج است ، کار من دیگر تمام است...
قطره اشکی در حدقة چشمانش درخشید و با صدایی حزن آلود ادامه داد: فقط یک نارنجک به من بدهید که زنده به دست شکنجهگران نیفتم...
مشفق کلاشینکفش را حمایلفنگ کرد، و در حالیکه سینه خیز شده بود ، زخمی را کشان کشان زیر گلولهها اندکی جابهجا کرد ، جابهجایی او در آن حالت کاری دشوار بود. بنابراین به عارف و عقیل گفت که حواسشان به صحنه باشد تا وی به امدادرسانی ادامه دهد. طرح او این بود که با خیزهای چند ثانیه مجروح را تا یک ساختمانی سنگی -که در 100متری آنها قرار داشت- برساند.
چند متری به این منوال طی کردند. هنوز تا ساختمان راه زیاد در پیش بود. عارف جایش را با مشفق عوض کرد. 50متری ساختمان دیگر نوبت ، عقیل بود که مجروح را کول کند. عقیل برای اینکه مجروح را راحتتر حمل کند ، سلاحش را به عارف داد.. در این هنگام رگبار تیربار پاسداران روی آنها شدت گرفت و مجبور شدند مقداری پراکنده و در نقاط مختلف زمینگیر شوند. بعد از وقفة پیش آمده و فروکش کردن حجم شلیکها، وقتی خواستند حرکت کنند ، یکدیگر را نیافتند. جای معطلی نبود. عقیل کشانکشان مجروح را از تیررسِ گلولهها خارج کرد و به نقطه مناسبی از ساختمان برد.
در داخل ساختمان چند تن از مجروحان ارتش آزادیبخش در حال استراحت بودند. عقیل به آنان هشدار داد که پاسداران از یالها سرازیر شدهاند و ممکن است ، به زودی آنجا به محاصره درآید. توصیه کرد با هر وسیلهیی که میتوانند خود را از آنجا خارج کنند. مجروحان که اغلب دست و پایی از آنان باندپیچی شده بود ، با شنیدن هشدار عقیل درصدد خروج برآمدند.
عارف چند بار دست راستش را به پشت سر چرخاند و به این ترتیب به آن دو فهماند که بیسر و صدا پشت او راه بیفتند. گویی چیزی دیده بود.
تا دقایقی پیش آنها با هم تمامی مجروحان تیپ فرماندهی مجاهد شهید سعید پورآگل را به سمت کرند تخلیه کرده بودند. حال مواضع پیشین آنها به تصرف گلههای هار پاسداران درآمده بود و لحظه به لحظه به آنان نزدیکتر میشدند.
عقیل تازه یادش آمد که بهدنبال شنیدن صدای نالة خود را به آن قسمت رسانده است. وقتی افکارش را با سایرین در میان نهاد ، هر سه با احتیاط به سمت پل رفتند.. چند قدم جلوتر ناگهان با یک زن مجروح مجاهد خلق مواجه شدند. زن مجاهد که فاطمه نام داشت ، نگاهی پرمهر و در عینحال نگران و دردناک به آنها انداخت و گفت:
- بچهها شما نباید الآن اینجا باشید ، رژیم گلههای مزدورانش را آورده اینجا ، اگر بمانید اسیر میشوید. آنها به مجاهد رحم نمیکنند... .
مشفق جواب داد:
- خواهر مجاهد! خون ما رنگینتر از خون شما که نیست ، ما بدون شما جایی نمیرویم...
موجی از درد در چهره فاطمه دوید و خطوط مهربان سیمایش را اندکی شکست.
- نه خواهش میکنم ، معطل من نشوید. گلوله به نخاع من خورده. از قسمت کمر به پایین بدنم فلج است ، کار من دیگر تمام است...
قطره اشکی در حدقة چشمانش درخشید و با صدایی حزن آلود ادامه داد: فقط یک نارنجک به من بدهید که زنده به دست شکنجهگران نیفتم...
مشفق کلاشینکفش را حمایلفنگ کرد، و در حالیکه سینه خیز شده بود ، زخمی را کشان کشان زیر گلولهها اندکی جابهجا کرد ، جابهجایی او در آن حالت کاری دشوار بود. بنابراین به عارف و عقیل گفت که حواسشان به صحنه باشد تا وی به امدادرسانی ادامه دهد. طرح او این بود که با خیزهای چند ثانیه مجروح را تا یک ساختمانی سنگی -که در 100متری آنها قرار داشت- برساند.
چند متری به این منوال طی کردند. هنوز تا ساختمان راه زیاد در پیش بود. عارف جایش را با مشفق عوض کرد. 50متری ساختمان دیگر نوبت ، عقیل بود که مجروح را کول کند. عقیل برای اینکه مجروح را راحتتر حمل کند ، سلاحش را به عارف داد.. در این هنگام رگبار تیربار پاسداران روی آنها شدت گرفت و مجبور شدند مقداری پراکنده و در نقاط مختلف زمینگیر شوند. بعد از وقفة پیش آمده و فروکش کردن حجم شلیکها، وقتی خواستند حرکت کنند ، یکدیگر را نیافتند. جای معطلی نبود. عقیل کشانکشان مجروح را از تیررسِ گلولهها خارج کرد و به نقطه مناسبی از ساختمان برد.
در داخل ساختمان چند تن از مجروحان ارتش آزادیبخش در حال استراحت بودند. عقیل به آنان هشدار داد که پاسداران از یالها سرازیر شدهاند و ممکن است ، به زودی آنجا به محاصره درآید. توصیه کرد با هر وسیلهیی که میتوانند خود را از آنجا خارج کنند. مجروحان که اغلب دست و پایی از آنان باندپیچی شده بود ، با شنیدن هشدار عقیل درصدد خروج برآمدند.
فاطمه، از پشت پلکهای خونمرد خود، با نگاهی حقشناس به عقیل مینگریست. شدت درد گاه امانش نمیداد - بهرغم خویشتنداری شگفتش- گاه باعث لبریز شدن کاسه شکیبش میشد او را به نالههای خفیف وامیداشت. در گیر و دار پنجه نرم کردن با دردِ طاقتشکن، ناگهان با لحنی رک و قاطع رو به عقیل کرد و جمله غیرمنتظرهیی بر زبان راند:
- برادر عقیل! با این وضعیت من دیگر نمیتوانم قدم از قدم بردارم. تو بیشتر از این لازم نکرده جان خودت را بهخاطر من به خطر بیندازی ، خودت میدانی اگر با این وضعیت به چنگ پاسداران بیفتم ، تکة بزرگم گوشم خواهد بود ، من نمیخواهم به جز پیکر غرقه به خونم، چیزی به آنها بدم ، بنابراین خواهش میکنم خودت به سمت من شلیک کن ، بگذار من راحت شهید بشوم...
چیزی مانند بادام تلخ زیر دندان عقیل شکست، و عطرگس و تند آن در ذائقة او منتشر شد. برای لحظاتی از خودش بدش آمد. چنین وانمود کرد ، که حرف خواهر مجاهد را نشنیده و با حرکاتی مصنوعی خود را به دیدبانی مشغول کرد.
از پشت پنجره آجرنما و نیمه فرو ریختة ساختمان متروک، بهخوبی دیده میشد که پاسداران، مانند گرگهایی هار، حریص و لهلهزن به طرف آنها سرازیر هستند. بوی طعمه آنان را از خود بیخود کرده بود و مدام به یکدیگر تنه میزدند. از دوردست صدای هلیکوپتر «کبری» میآمد. تقتق تیربارها مانند صدای همزمان صدها دارکوب بر تنه خشک درختان کهنسال، در فضا میپیچید. تیرباری نیمهسنگین با غرش سهمناک خود ، بر سایر صداها فرمان میراند. عقیل با خود غرید:
«لعنتیها دوشکا بالای یال آوردهاند... خدا کند ، کسی از بچههای ما بالای یال باقی نمانده باشد...»
صدای فاطمه بار دیگر مانند هوبرهیی سرگردان خود را به پشت شیشه اتاق ذهن درهم و برهم عقیل کوفت:
- الآن پاسداران سر میرسند. معطل چه هستی؟.
عقیل که تا این لحظه ناشیانه خود را به کری زده بود ، سرانجام تاب نیاورد ، در حالی که عرق پیشانیاش را پاک میکرد ، لبان به هم فشردهاش را به سختی باز کرد و گفت:
- خواهش میکنم ، خواهر مجاهد! این را از من نخواه! خودت بهتر از من میدونی که این کار غیرممکن است. مجاهد خلق حاضر است، هر لحظه هزار بار بمیرد ولی همرزمش را در این حالت نبیند ، نگران نباش! ما تو را به پشت صحنه منتقل میکنیم. من به زودی خودم را به کنار جاده میرسانم و با ماشین برمی گردم...
بعد رویش را برگرداند تا فاطمه اشکهایش را نبیند.
اما فاطمه که در این لحظات همچنان روحیه مقاوم خود را حفظ کرده بود. با شهامتی که به نظر عقیل عجیب میآمد و نیروی تازهیی به او میبخشید ، آرام و خونسرد گفت:
- قبل از اینکه اینجا را ترک کنی ، پس لااقل یک نارنجک تدافعی به من بده! سوگلیهای خمینی باید بدانند ، نزدیک شدن به حریم زن مجاهد خلق ، چه بهای سختی دارد... .
عقیل ، مطیع و گوش به فرمان دست به سمت طاقمهاش برد و با دقت آخرین نارنجک تدافعی خود را - که برای لحظه مبادا نگهداشته بود- جدا کرد و با دستانی مرتعش به خواهر مجاهد داد. وقتی میخواست در جیب طاقمه را ببندد ، ناگهان آه از نهادش برآمد و دو دستی بر سر خود کوفت.
فاطمه که دیدن نارنجک تبسمی خفیف بر لبان داغمه بستهاش نشانده بود، با دیدن این حالت عقیل نیم خیز شد و با نگرانی پرسید:
- خبری شده؟!
- سلاح!... سلاحم نیست...
- خودت آن را به برادران همراهت دادی...
- به کی دادم؟!... کمی فکر کرد... آه! یادم آمد...
لحظاتی به سکوت گذشت. تا اینکه فاطمه دوباره به حرف آمد:
- زود باش! عجله کن!... برو!
عقیل ، مستأصل و با تردید ، به سمت خروجی ساختمان رفت. نمیخواست در آن شرایط دشوار ، همرزم مجروح خود را به امان خدا رها کند. از طرفی بدون سلاح کاری نمیتوانست از پیش ببرد. باید میرفت و کمک میآورد. تصمیمگیری در این بحبوحه، براستی مشکل بود. پیش از آنکه خارج شود ، صدای شوق آمیز فاطمه او را بر جای خشک کرد:
اندکی مکث کرد، به سقف دود زده ساختمان خیره شد. گویا میخواست چیز دیگری بگوید ولی وقتی چهره اشکآلود و پاهای از راه مانده عقیل را دید ، منصرف شد و با صدای بلند داد زد:
«خواهش میکنم برو دیگر...»
...
و در باز شد.
- برادر عقیل! با این وضعیت من دیگر نمیتوانم قدم از قدم بردارم. تو بیشتر از این لازم نکرده جان خودت را بهخاطر من به خطر بیندازی ، خودت میدانی اگر با این وضعیت به چنگ پاسداران بیفتم ، تکة بزرگم گوشم خواهد بود ، من نمیخواهم به جز پیکر غرقه به خونم، چیزی به آنها بدم ، بنابراین خواهش میکنم خودت به سمت من شلیک کن ، بگذار من راحت شهید بشوم...
چیزی مانند بادام تلخ زیر دندان عقیل شکست، و عطرگس و تند آن در ذائقة او منتشر شد. برای لحظاتی از خودش بدش آمد. چنین وانمود کرد ، که حرف خواهر مجاهد را نشنیده و با حرکاتی مصنوعی خود را به دیدبانی مشغول کرد.
از پشت پنجره آجرنما و نیمه فرو ریختة ساختمان متروک، بهخوبی دیده میشد که پاسداران، مانند گرگهایی هار، حریص و لهلهزن به طرف آنها سرازیر هستند. بوی طعمه آنان را از خود بیخود کرده بود و مدام به یکدیگر تنه میزدند. از دوردست صدای هلیکوپتر «کبری» میآمد. تقتق تیربارها مانند صدای همزمان صدها دارکوب بر تنه خشک درختان کهنسال، در فضا میپیچید. تیرباری نیمهسنگین با غرش سهمناک خود ، بر سایر صداها فرمان میراند. عقیل با خود غرید:
«لعنتیها دوشکا بالای یال آوردهاند... خدا کند ، کسی از بچههای ما بالای یال باقی نمانده باشد...»
صدای فاطمه بار دیگر مانند هوبرهیی سرگردان خود را به پشت شیشه اتاق ذهن درهم و برهم عقیل کوفت:
- الآن پاسداران سر میرسند. معطل چه هستی؟.
عقیل که تا این لحظه ناشیانه خود را به کری زده بود ، سرانجام تاب نیاورد ، در حالی که عرق پیشانیاش را پاک میکرد ، لبان به هم فشردهاش را به سختی باز کرد و گفت:
- خواهش میکنم ، خواهر مجاهد! این را از من نخواه! خودت بهتر از من میدونی که این کار غیرممکن است. مجاهد خلق حاضر است، هر لحظه هزار بار بمیرد ولی همرزمش را در این حالت نبیند ، نگران نباش! ما تو را به پشت صحنه منتقل میکنیم. من به زودی خودم را به کنار جاده میرسانم و با ماشین برمی گردم...
بعد رویش را برگرداند تا فاطمه اشکهایش را نبیند.
اما فاطمه که در این لحظات همچنان روحیه مقاوم خود را حفظ کرده بود. با شهامتی که به نظر عقیل عجیب میآمد و نیروی تازهیی به او میبخشید ، آرام و خونسرد گفت:
- قبل از اینکه اینجا را ترک کنی ، پس لااقل یک نارنجک تدافعی به من بده! سوگلیهای خمینی باید بدانند ، نزدیک شدن به حریم زن مجاهد خلق ، چه بهای سختی دارد... .
عقیل ، مطیع و گوش به فرمان دست به سمت طاقمهاش برد و با دقت آخرین نارنجک تدافعی خود را - که برای لحظه مبادا نگهداشته بود- جدا کرد و با دستانی مرتعش به خواهر مجاهد داد. وقتی میخواست در جیب طاقمه را ببندد ، ناگهان آه از نهادش برآمد و دو دستی بر سر خود کوفت.
فاطمه که دیدن نارنجک تبسمی خفیف بر لبان داغمه بستهاش نشانده بود، با دیدن این حالت عقیل نیم خیز شد و با نگرانی پرسید:
- خبری شده؟!
- سلاح!... سلاحم نیست...
- خودت آن را به برادران همراهت دادی...
- به کی دادم؟!... کمی فکر کرد... آه! یادم آمد...
لحظاتی به سکوت گذشت. تا اینکه فاطمه دوباره به حرف آمد:
- زود باش! عجله کن!... برو!
عقیل ، مستأصل و با تردید ، به سمت خروجی ساختمان رفت. نمیخواست در آن شرایط دشوار ، همرزم مجروح خود را به امان خدا رها کند. از طرفی بدون سلاح کاری نمیتوانست از پیش ببرد. باید میرفت و کمک میآورد. تصمیمگیری در این بحبوحه، براستی مشکل بود. پیش از آنکه خارج شود ، صدای شوق آمیز فاطمه او را بر جای خشک کرد:
اندکی مکث کرد، به سقف دود زده ساختمان خیره شد. گویا میخواست چیز دیگری بگوید ولی وقتی چهره اشکآلود و پاهای از راه مانده عقیل را دید ، منصرف شد و با صدای بلند داد زد:
«خواهش میکنم برو دیگر...»
...
و در باز شد.
***
فاطمه همانطور که به پشت افتاده بود ، یکبار دیگر ساختمان را از نظر گذراند. از روی فضلة جوجهها و تکههای ریخته شده کاه و کلش بر روی زمین ، میشد فهمید آنجا یک مرغداری متروک است. از خلال رگبارهای بیهدف تیربارها و شلیکهای تکتیر تفنگها و نیز هرای نارنجکها حال ، کمکم نعرههای پاسداران نیز بگوش میرسید.
فاطمه نگران این بودکه عقیل دست خالی به چنگ آنها بیفتد. از اینکه او جانش را بهخاطر او به خطر انداخته بود ، نسبت به او نوعی دین بر گردن خویش احساس میکرد. مقداری چرخید تا بتواند از لای در بیرون را ببیند ، همین باعث شد ، دردی کشنده در وجودش بپیچد و چشمانش را به اشک بنشاند. قسمتی از اونیفورمش با خون به رنگ ارغوانی درآمده بود و پاهایش گویی از آن او نبودند. نارنجک چهلتکه با بدنه زیتونی رنگ و اهرمِ درشت ضامن خود مثل یک چشم از حدقه درآمده - خاموش و رازناک- او را مینگریست. فاطمه آن را برداشت، بوسید و روی قلب خود گذاشت. تابهحال در بسیاری از تمرینات نظامی ارتش آزادیبخش تعدادی از این نارنجکها را پرتاب کرده بود اما هیچ وقت فکر نمیکرد ممکن است روزی به یکی از آنها این قدر احتیاج پیدا کند. با اینکه میدانست انفجار نارنجک ، خاموشی شعله عمر او را در پی دارد؛ و فروغ حیات او تا هنگامی سوسو خواهد داشت که ضامن نارنجک سر جایش بهصورت خوابیده و محکم قرار داشته باشد، ولی راضی بود. چرا که معلوم نبود در صورت گیرافتادن به دست جلادان چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
تصویر چشمان نیمه باز و چهره معصوم و بهشدت شکنجه شده مریم قدسی مآب - در کتاب لیست شهیدان- همیشه در خاطر او بود. نه، تسلیم غیرممکن است... پینهای نارنجک را با دقت صاف کرد تا اگر در لحظات آخر، ضعف و بیحالی بر او مستولی شد ، فرصت را از دست نداده باشد. حال فقط کافی بود ، ضامن را از جای خود بیرون بکشد. او تصمیمش را گرفته بود. از اینرو آرامش عجیبی در خود حس میکرد. بند کلاهخودش را شل کرد و آن را مانند کاسهیی زیر سر گذاشت، و دوباره به سقف چشم دوخت.
یک الوار ضخیم بهصورت سراسری از وسط ساختمان رد میشد و روی آن تعدادی تیر چوبی انداخته بودند. روی تیرها نیز حصیر و لیف خرما. بین تیرها را ، تارهای درهمِ عنکبوت، نقرهآجین کرده بود. لابد ساختمان مال یکی از اهالی زحمتکش اسلامآباد بوده که بهدلیل تیر و تیرکشی نتوانسته آنجا بماند...
نمیدانست چطور شد یکمرتبه فکرش از دریچههای کوچک آن ساختمان پرواز کرد. محاصره پاسداران را شکافت. از بالای کوهها و درههای میهن دلبندش گذشت.
***
صدای لغزیدن خشک چند پوتین روی شنریزههای تنها در ورودی مرغداری متروک، رؤیاهای رنگی فاطمه را قیچی کرد. با نگرانی نیمخیز شد و به چراکهای در چوبی چشم دوخت.
فاطمه نگران این بودکه عقیل دست خالی به چنگ آنها بیفتد. از اینکه او جانش را بهخاطر او به خطر انداخته بود ، نسبت به او نوعی دین بر گردن خویش احساس میکرد. مقداری چرخید تا بتواند از لای در بیرون را ببیند ، همین باعث شد ، دردی کشنده در وجودش بپیچد و چشمانش را به اشک بنشاند. قسمتی از اونیفورمش با خون به رنگ ارغوانی درآمده بود و پاهایش گویی از آن او نبودند. نارنجک چهلتکه با بدنه زیتونی رنگ و اهرمِ درشت ضامن خود مثل یک چشم از حدقه درآمده - خاموش و رازناک- او را مینگریست. فاطمه آن را برداشت، بوسید و روی قلب خود گذاشت. تابهحال در بسیاری از تمرینات نظامی ارتش آزادیبخش تعدادی از این نارنجکها را پرتاب کرده بود اما هیچ وقت فکر نمیکرد ممکن است روزی به یکی از آنها این قدر احتیاج پیدا کند. با اینکه میدانست انفجار نارنجک ، خاموشی شعله عمر او را در پی دارد؛ و فروغ حیات او تا هنگامی سوسو خواهد داشت که ضامن نارنجک سر جایش بهصورت خوابیده و محکم قرار داشته باشد، ولی راضی بود. چرا که معلوم نبود در صورت گیرافتادن به دست جلادان چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود.
تصویر چشمان نیمه باز و چهره معصوم و بهشدت شکنجه شده مریم قدسی مآب - در کتاب لیست شهیدان- همیشه در خاطر او بود. نه، تسلیم غیرممکن است... پینهای نارنجک را با دقت صاف کرد تا اگر در لحظات آخر، ضعف و بیحالی بر او مستولی شد ، فرصت را از دست نداده باشد. حال فقط کافی بود ، ضامن را از جای خود بیرون بکشد. او تصمیمش را گرفته بود. از اینرو آرامش عجیبی در خود حس میکرد. بند کلاهخودش را شل کرد و آن را مانند کاسهیی زیر سر گذاشت، و دوباره به سقف چشم دوخت.
یک الوار ضخیم بهصورت سراسری از وسط ساختمان رد میشد و روی آن تعدادی تیر چوبی انداخته بودند. روی تیرها نیز حصیر و لیف خرما. بین تیرها را ، تارهای درهمِ عنکبوت، نقرهآجین کرده بود. لابد ساختمان مال یکی از اهالی زحمتکش اسلامآباد بوده که بهدلیل تیر و تیرکشی نتوانسته آنجا بماند...
نمیدانست چطور شد یکمرتبه فکرش از دریچههای کوچک آن ساختمان پرواز کرد. محاصره پاسداران را شکافت. از بالای کوهها و درههای میهن دلبندش گذشت.
***
صدای لغزیدن خشک چند پوتین روی شنریزههای تنها در ورودی مرغداری متروک، رؤیاهای رنگی فاطمه را قیچی کرد. با نگرانی نیمخیز شد و به چراکهای در چوبی چشم دوخت.
- حاجی! احتیاط کن!... ممکن است یک تله باشد... این روزها منافقین همه جا هستند... به هیچکس نمیشود اعتماد کرد.
- میگمهاااا... چطور است از خیر اینجا بگذریم... شتر دیدی ندیدی... خودم دیدم یک منافق از اینجا خارج شد... میترسم کاسهیی زیر نیمکاسه باشد...
فاطمه، تمام قوایش را در ذهنش جمع کرد تا در آخرین لحظات عمرش مرتکب اشتباه نشود. نارنجکی که عقیل به او داده بود، اکنون در مشتش بود، فقط باید پینهای ضامن آن را صاف میکرد و حلقهاش را میکشید. برای این کار باید اهرم چکشک را کنترل میکرد تا قبل از زمانی که میخواهد رها نشود. از این نوع نارنجک تا بهحال استفاده نکرده بود اما نوع تهاجمیاش را - که خطر کمتری داشت- بارها زیر نظر مربی، به هدف فرضی پرتاب کرده بود. شنیده بود برای پرتاب نارنجک چهل تیکه یا تدافعی باید پرتاب کننده پوشش داشته باشد تا ترکشها به خودش اصابت نکنند.
...
- نمیشود اینجا را بهدقت نگردیم، حاج سعید قاسمی میفهمد و آبروریزی میشود... گفته وجب به وجب اینجا را پاکسازی کنید.
- خوب باشد حالا که اینطور است لااقل صبر کن دو سه تا از برو و بچهها هم بیایند، با کلاش که نمیشود کاری از پیش برد.
فاطمه ضامن نارنجک را کشیده و گوش به زنگ بود. با شنیدن این جمله کمی به گردنش استراحت داد و منتظر ماند. ناگهان مانند اینکه چیزی به یادش افتاده باشد، دوباره نیمخیز شد و به در چشم دوخت.
چند دقیقه بعد که به اندازه سالی گذشت، ناگهان یک رگبار بلند تیربار ام.ژ.ث در چوبی را از چند قسمت سوراخ سوراخ کرد. بعد یکی از پاسداران با لگد به در زد و آن را با ضرب باز کرد.
- حاجی! بیگدار به آب نزن!... اول نارنجک بینداز
- ندارم
- خدا بگویم تو را چهکار کند، کی دارد به این شازده یک نارنجک بدهد، مثل اینکه به مهمانی آمده است.
یکی از پاسداران نفس نفس زنان جلو آمد و یک نارنجک تهاجمی را لای در به داخل راهرو مرغداری پرتاب کرد. نارنجک منفجر شد و دود خفهکننده و بوی مشامآزار آن برای لحظاتی راهرو را انباشت. دو پاسدار دورخیز کرده و با یک حرکت آنی، از دو طرف در، خود را به داخل راهرو انداختند . همزمان صدای دو رگبار کلاشینکف برخاست. حال اگر آن دو، جلو رفته و به سمت راست میپیچیدند. میتوانستند فاطمه را ببینند. او قبل از اینکه پاسداران به سوی در رگبار بگشایند با شم نظامی خود وقوع این کار را حدس زده و بهصورت سینهخیز خود را از مسیر گلولهها دور کرده و به سمت راست رفته و در سر پیچ راهرو منتظر پاسداران مانده بود.
- حاجی خبری نیست...
-باشد ولی احتیاط کن!
ابتدا دو پاسدار دو طرف در و بعد بهدنبال آنها سه نفر دیگر وارد مرغداری شدند. پاسداری که از سمت چپ به پیچ راهرو نزدیک شده بود ناگهان کفش فاطمه و مقداری از پای او را دید و با وضعیت هراسناکی خود را به دیوار چسباند.
- حاجی!... منا... فق...
یکی از پاسداران که معلوم بود بالادستتر از بقیه است به او نزدیک شد و یک تیر به سمت پای فاطمه شلیک کرد. گلوله از پنجه پای چپ فاطمه عبور کرده و در کف راهرو فرو رفت.
- بنده خدا! اگر زنده بود تکان میخورد... برو جلو... معطل نکن!
فاطمه، درد کشنده اصابت گلوله به استخوانهای پنجه پای چپ خود را با فشردن دندانها به هم، به سختی تاب میآورد و تلاش میکرد تا آخر تکان نخورد؛ در همان حال به خود قوت قلب میداد و برای لحظه مناسب انتظار میکشید. بدن او بهدلیل جراحاتش به تحلیل رفته بود اما باید به هر قیمت مقاومت میکرد.
- برو جلو! د یالله بابا کار داریم...
اکنون 5پاسدار فاطمه را دوره کرده و در بالای سرش به او زل زده بودند.
- حاجی! اینکه یک زن است... لاکردار!
- خودم چشم دارم میبینم... زن است که زن است، منافق زن و مرد ندارد. مگر نشنیدی زنهایشان خطرناکترند.
در این هنگام یک خمپاره زوزهکشان در پشت مرغداری فرود آمد و برای لحظاتی تمرکز پاسداران را به هم زد، فاطمه لحظه را مناسب تشخیص داد، قبل از آن که پاسداران دوباره متوجه او شوند به سرعت دستش از روی اهرم چکشک برداشت و نارنجک را دوباره روی قلبش فشرد.
...
- میگمهاااا... چطور است از خیر اینجا بگذریم... شتر دیدی ندیدی... خودم دیدم یک منافق از اینجا خارج شد... میترسم کاسهیی زیر نیمکاسه باشد...
فاطمه، تمام قوایش را در ذهنش جمع کرد تا در آخرین لحظات عمرش مرتکب اشتباه نشود. نارنجکی که عقیل به او داده بود، اکنون در مشتش بود، فقط باید پینهای ضامن آن را صاف میکرد و حلقهاش را میکشید. برای این کار باید اهرم چکشک را کنترل میکرد تا قبل از زمانی که میخواهد رها نشود. از این نوع نارنجک تا بهحال استفاده نکرده بود اما نوع تهاجمیاش را - که خطر کمتری داشت- بارها زیر نظر مربی، به هدف فرضی پرتاب کرده بود. شنیده بود برای پرتاب نارنجک چهل تیکه یا تدافعی باید پرتاب کننده پوشش داشته باشد تا ترکشها به خودش اصابت نکنند.
...
- نمیشود اینجا را بهدقت نگردیم، حاج سعید قاسمی میفهمد و آبروریزی میشود... گفته وجب به وجب اینجا را پاکسازی کنید.
- خوب باشد حالا که اینطور است لااقل صبر کن دو سه تا از برو و بچهها هم بیایند، با کلاش که نمیشود کاری از پیش برد.
فاطمه ضامن نارنجک را کشیده و گوش به زنگ بود. با شنیدن این جمله کمی به گردنش استراحت داد و منتظر ماند. ناگهان مانند اینکه چیزی به یادش افتاده باشد، دوباره نیمخیز شد و به در چشم دوخت.
چند دقیقه بعد که به اندازه سالی گذشت، ناگهان یک رگبار بلند تیربار ام.ژ.ث در چوبی را از چند قسمت سوراخ سوراخ کرد. بعد یکی از پاسداران با لگد به در زد و آن را با ضرب باز کرد.
- حاجی! بیگدار به آب نزن!... اول نارنجک بینداز
- ندارم
- خدا بگویم تو را چهکار کند، کی دارد به این شازده یک نارنجک بدهد، مثل اینکه به مهمانی آمده است.
یکی از پاسداران نفس نفس زنان جلو آمد و یک نارنجک تهاجمی را لای در به داخل راهرو مرغداری پرتاب کرد. نارنجک منفجر شد و دود خفهکننده و بوی مشامآزار آن برای لحظاتی راهرو را انباشت. دو پاسدار دورخیز کرده و با یک حرکت آنی، از دو طرف در، خود را به داخل راهرو انداختند . همزمان صدای دو رگبار کلاشینکف برخاست. حال اگر آن دو، جلو رفته و به سمت راست میپیچیدند. میتوانستند فاطمه را ببینند. او قبل از اینکه پاسداران به سوی در رگبار بگشایند با شم نظامی خود وقوع این کار را حدس زده و بهصورت سینهخیز خود را از مسیر گلولهها دور کرده و به سمت راست رفته و در سر پیچ راهرو منتظر پاسداران مانده بود.
- حاجی خبری نیست...
-باشد ولی احتیاط کن!
ابتدا دو پاسدار دو طرف در و بعد بهدنبال آنها سه نفر دیگر وارد مرغداری شدند. پاسداری که از سمت چپ به پیچ راهرو نزدیک شده بود ناگهان کفش فاطمه و مقداری از پای او را دید و با وضعیت هراسناکی خود را به دیوار چسباند.
- حاجی!... منا... فق...
یکی از پاسداران که معلوم بود بالادستتر از بقیه است به او نزدیک شد و یک تیر به سمت پای فاطمه شلیک کرد. گلوله از پنجه پای چپ فاطمه عبور کرده و در کف راهرو فرو رفت.
- بنده خدا! اگر زنده بود تکان میخورد... برو جلو... معطل نکن!
فاطمه، درد کشنده اصابت گلوله به استخوانهای پنجه پای چپ خود را با فشردن دندانها به هم، به سختی تاب میآورد و تلاش میکرد تا آخر تکان نخورد؛ در همان حال به خود قوت قلب میداد و برای لحظه مناسب انتظار میکشید. بدن او بهدلیل جراحاتش به تحلیل رفته بود اما باید به هر قیمت مقاومت میکرد.
- برو جلو! د یالله بابا کار داریم...
اکنون 5پاسدار فاطمه را دوره کرده و در بالای سرش به او زل زده بودند.
- حاجی! اینکه یک زن است... لاکردار!
- خودم چشم دارم میبینم... زن است که زن است، منافق زن و مرد ندارد. مگر نشنیدی زنهایشان خطرناکترند.
در این هنگام یک خمپاره زوزهکشان در پشت مرغداری فرود آمد و برای لحظاتی تمرکز پاسداران را به هم زد، فاطمه لحظه را مناسب تشخیص داد، قبل از آن که پاسداران دوباره متوجه او شوند به سرعت دستش از روی اهرم چکشک برداشت و نارنجک را دوباره روی قلبش فشرد.
...