شعری از هرمز بیرقدار نشان دهکده


شعری از هرمز بیرقدار

نشان دهکده


خواستم چراغ کوچکی باشم

درمیان آوار دهکده

                فانوس نشان ده
برای پیرمردی

           که درسختی های زمین
پشتش خمیده

چشم او کم سو

           به سختی روی زانوانش
درمسیر درد

دردهای زندگی  راه می رفت

اما آنجا پلشتی چیره بود

رسم روزگارده اینگونه بود

با دستان بی مروت

با خاکستر عمر مردمان

نشان را محو می کرد
و
سگ های دهکده

پاسبانان حریم نخوت ده

خسته از پرسه

در حریم نفرت شب

بیتوته می کردند
.............
..............
...............

سالیان بگذشت

وسعت ده بیکران شد

صاحب ده شولای تقدس را

به روی لاشه اش آویخت

محصول زمین خشکید

کشت ریاوزهد پر رونق 

سگان ترک پاسپانی کرده

اما 
راه ورسم پاسداری پیشه کردند

کمان پشت آن پیر زحمتکش

سهم آیندگان شد

وماهستیم وروشن کردن فانوسی دگر

لیکن با مشقت

رنگین تر از رنگ شفق