مقاله ای از سایت فکری ایران آزادی
نیما ابراهیم زاده فرزند زندانی سیاسی، بهنام ابراهیم زاده در نامهای درباره پدرش مینوسید که تمام فعالیتهایش در دفاع از کارگران و کودکان کار و زندانیانی سیاسی بوده است.
صدای همه باشید
نیما ابراهیم زاده فرزند فعال کارگری و زندانی سیاسی بهنام ابراهیم زاده درنامهای درباره دستگیری مجدد پدرش از همگان خواست که «بدون سانسور و تبعیض و کینه صدای پدر و همه زندانیان باشید.»
دفاع از مظلوم
نیما ابراهیم زاده یادآوری کرد که پدرش «بدون هیچ ترس و نگرانی از حق و حقوق همه انسانهای آزاده دفاع میکرد.» برای بهنام ابراهیم زاده گرایش فکری و عقیده و مرام افراد تفاوت نمیکرد، مهم این بود که در کنار حق بایستد و از مظلوم پشتیبانی کند.
کودکان کار و کارگران
نیما مینویسد، اگر پدرش امروز آزاد بود حتما درباره دستگیری کودکان کار و سرکوب کارگران هپکو و آذرآب مینوشت. کودکان کاری که به جرم فقر سوژه دستگیری و سرکوب قرار گرفتهاند و بسیاری از آنها حتی به خاطر نداشتن شناسنامه نمیتوانند هویت ایرانی خود را اثبات کنند و ممکن است سرنوشتشان به اخراج از کشور منتهی شود. [دستگیری گستردهی کودکان کار در شهریار به جرم فقر] یا کارگران اراکی که به خاطر اعتراض به چندماه حقوق معوق ماندهشان، سرکوب شدند. [اعتراض کارگران در اراک؛ ایستادن زیر سرکوب]
بیماری و تبعیض
نیما ابراهیم زاده که از بیماری رنج می برد، دربارهی پدرش مینویسد که «من در این روزهای بیماری به حضورش به نگاه مهربانانهاش دستهای نوازشگرش نیاز دارم». با این وجود «چرا باید حتی از نوشتن درباره پدر من هم بعضیها بترسند مگر او ترس وبزدلی رامیشناخت و گزینشی از زندانیان وافراد دفاع میکرد؟»
صد و سی و پنج روز
نیما ابراهیم زاده یادآور میشود که «تنها صد و سی و پنج روز پدر در کنارمان بود». او را دوباره به هنگامی که در ۲۲ شهریور برای حمایت از همبندیان سابقش به جلوی زندان گوهردشت رفته بود، دستگیر میکنند. البته نیما یادآور میشود که بهنام در همین مدت صد و سی و پنج روز آزادی، یک روز هم «برای خانواده نبود»، او «تمام ذهن و فکرش» و فعالیتهایش در «دفاع از کودکان کار و خیابان و کارگران و زندانیان سیاسی و عقیدتی» بود. او در پی «سر زدن به خانوادههای زندانیان وحمایتهای آشکار و نهانش از فعالیتهای انسانی تا حضور در تمامی اکسیونها و اعتراضهای داخل کشور لحظهای کوتاهی و دریغ نکرد.»
نیما مینویسد: «او را گرفتند و به مکان نامعلومی بردند».
نیما مینویسد: «او را گرفتند و به مکان نامعلومی بردند».