نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم در این سرابِ فنا، چشمة حیات منم
وگر به خشم رُوی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی، که منتهات منم
ملیحه اقوامی بیش از 15سال سن نداشت، که به
تشکیلا ت مجاهدین در شهر شاهرود پیوست و از پر شور ترین میلیشیا های مجاهد بود. ملیحه از بچههای مجاهد شاهرود بود که به همراه تعداد دیگهیی از زندانیان مقاوم شاهرودی برای فشار بیشتر به زندان قزلحصار کرج تبعید شد. یکبار در سال 60دستگیر شد و تا سال 61در زندان بود. پس از آزادی از زندان بفاصله کوتاهی در سال 62مجددا دستگیرشد. در نیمه مهر ماه 67ملیحه دلاور و چند روز بعد از عملیات فروغ جاویدان همراه با هزاران جان شیفته دیگر، با عشق به زندگی و در راه آرمان والایشان که آزادی مردم دربندشان بود، به فرمان و فتوای جلاد جماران، به جرم دفاع از هویت اعتقادی خود و حرمت نام «مجاهدین» سر بهدار شدند.
ملیحه در تماس با خواهرش گفته بود: «به من میگویند تو غنیمت جنگی هستی و با من هر کاری که دلشان میخواهد میکنند» در جریان قتلعام 67نه کسی او را دید و نه حتی جنازهاش تحویل خانوادهاش شد ولی به رذیلانهترین شکل که تنها از رژیم آخوندی بر میآید یک جعبه شیرینی بهعنوان مهریه! ! به خانوادهاش تحویل داده شد. حتی ساک وسائلی که در اوین بهعنوان ساک ملیحه به آنها تحویل دادند مربوط به شهید دیگری بوده و دژخیمان اشتباه کرده بودند. زندگی و نبرد ملیحه سراسر نشان قهرمانی و صلابت زن مجاهد خلق و ددمنشی یک تاریخ رذالت نهفته در خمینی و رژیم آخوندی است. شعری را که در روزهای قبل از شهادتش برای یکی از همبندانش خوانده بود:
دلم میل بسی پرواز دارد
هوای آسمان باز دارد
و حالا او به این آرزو رسیده است.
ملیحه زنده است در قلب هزاران زن مجاهد دیگر وهمانطور که خواهرش نوشته: «هرکجا که مسؤل اول سازمان مجاهدین خلق ایران تصویر میشود، ملیحه درست پشت سر او با روسری قرمز، شعلهور و ستبرایستاده است، همراه با نسلی از زنان قتلعام شده در سال 67 . 
از خاطرات مینا انتظاری - زندانی سیاسی سابق
شعله زندگانی و مقاومت در اوین ادامه داشت. حوالی تابستون سال ۶۶ برای مدتی در بند ۳۲۵اوین بودم. بندی با حیاطی کوچک و امکاناتی خیلی محدود. کاپیتان محبوبمون فروزان عبدی عضو تیم ملی والیبال زنان ایران، هر روز صبح زود با برپایی ورزش جمعی و یک ساعتی هم تمرین والیبال، و عصر هم با به راهانداختن مسابقه والیبال، هلهله و جنب و جوش خاصی در بند ایجاد میکرد.
از بچههای ثابت بازیهامون، علاوه بر فروزان تا اونجا که بیاد میارم: میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زندهدار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی و مهناز فتحی بودند. یکی دیگه از باز یکنان زبل (zebel) تیم والیبال، همبند عزیز و مجاهدم ملیحه اقوامی بود.
ملیحه در پینگپنگ هم تبحر خاصی داشت و در دوران زودگذر رفرم زندان، سال ۶۴در قزلحصار، موقع هواخوری و در مدت کوتاه نوبت بازی که در بند ۴داشتیم از خجالت هم در برد و باخت در میاومدیم. ضمن اینکه از شعرخوانیها و بذلهگوییهای ملیحه همیشه و در هر شرایطی در زندان بهره میبردیم. ملیحه از بچههای مجاهد شاهرود بود که بار اول در سال 60دستگیر و به همراه تعداد دیگهیی از زندانیان مقاوم شاهرودی برای فشار بیشتر به زندان قزلحصار کرج تبعید شد.
فکر میکنم اولین بار تابستان سال ۶۱بود که ملیحه رو در بند عمومی ۴ دیدم ولی چون همون روزها برای تنبیه به بند ۸قزلحصار منتقل شدم دیگه او رو ندیدم و بعدها شنیدم که در سال ۶۲آزاد شده. تابستان سال 63که با تعطیلی موقت بندهای تنبیهی به بند عمومی منتقل شدیم دوباره با تعجب بسیار ملیحه رو دیدم. کمی بعد وقتی رابطه صمیمانهتر و خیلی نزدیکتری بینمون برقرار شد، ماجرای دستگیری مجددش رو برام تعریف کرد. او به فاصله کوتاهی بعد از آزادی از زندان، با وجود امکانات خوب زندگی و تشکیل خانواده مستقل که براش فراهم بود، تصمیم گرفت برای ادامه مبارزه با فاشیسم خمینی، به نیروهای رزمنده مجاهد خلق در نوار مرزی بپیونده. ملیحه تلاش کرده بود تا از طریق مرز سیستان و بلوچستان از کشور خارج بشه ولی متأسفانه شناسایی و دستگیر شد و دوباره به اوین و قزلحصار برگشت و به جمع یاران دربند پیوست.
«متهم شدم به سرخی/ مثه شعله داغبودن/ به هواخواهی خورشید/ توی شب، چراغ بودن/ متهم شدم به مردن/ واسه شببوهای عاشق/ خوندن از گلوی زخمی/ مثه ایثار شقایق/ (اگه اینه اتهام ما و من/ سربلندم که تو این محکمه محکوم باشم/ رسم من اینه که انکار شب شوم باشم) 2» از اون به بعد با ملیحة مهربون که حالا یک حکم سنگین ۱۵ساله رو هم یدک میکشید، همدل و همراز و همراه بودم و در سختترین شرایط در قزلحصار و اوین، و تا روز آخر زندان، یاران جدانشدنی شدیم. ملیحه، طبع لطیف شعر و حافظهیی قوی داشت و اشعار زیادی از شاملو و مولوی و شفیعی کدکنی رو حفظ بود و بیشتر اوقات، محاوره او با شعر شروع میشد. او بهخصوص با همبند عزیزمون مهری که اسم اصلیش «فرنگیس محمد رحیمی» که او هم استعداد خاصی در این زمینه داشت همیشه هماوردی میکرد و گاه با هم به مشاعره میپرداختند.
بیشتر اوقات وقتی که میخواستیم داخل بند یا در هواخوری با هم قدم بزنیم اولش ملیحه با لحنی شیرین و دوست داشتنی این شعر مولانا رو برام میخوند:
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سرابِ فنا، چشمه حیات منم
وگر به خشم رُوی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی، که منتهات منم
این روزها در فقدان اون یار عاشق، تکیه کلام دل انگیز او در گوشم میپیچه که میخوند:
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم! نگفتمت!؟
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد / که مادران سیاهپوش، داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد/ هنوز از سجادهها سر بر نگرفتهاند… در نیمه مهر ماه 67ملیحه دلاور را همراه با هزاران جان شیفته دیگر، با عشق به زندگی و در راه آرمان والایشان که آزادی مردم دربندشان بود، به فرمان و فتوای جلاد جماران، به جرم دفاع از هویت اعتقادی خود و حرمت نام «مجاهدین» سر بهدار شدند.
از ملیحه برای خانواده داغدارش فقط یک یاداشت کوتاه که در آخرین ساعتهای قبل از اعدام، مخفیانه به بیرون فرستاده بود برجا مانده و یک سنگقبر در بهشت زهرا و یک نام نیک! نام یک مجاهد مقاوم که هویت خود را انکار نکرد و جان خود را بر سر پیمان خود با خدا و خلق در قتلعام خونین 67فدا کرد؛ و این البته کابوسی پایانناپذیر از معصومیت به غارترفته زیباترین فرزندان آفتاب و باد است که همچنان انتقام ناگرفته باقیمانده است.
شب پیش از مرگش، کوتاهترین شب عمرش بود/ فکر آن که هنوز زنده است/ خون را در مچ دستانش به جوش میآورد… / لبخند بر لبانش نشست/ تنها یک رفیق نداشت/ بلکه هزاران رفیق داشت و میدانست/ که انتقامش را باز میستانند/ پس خورشید بهر او دمید.