مهمترين وقايع تاريخ 52 ساله سازمان مجاهدين خلق ايران- قسمت سیزدهم نامه‌های اشرف به مسعود-پیام اشرف رجوی-اشرف درزندان


مهمترين وقايع تاريخ 52 ساله سازمان مجاهدين خلق ايران- قسمت سیزدهم
نامه‌های اشرف به مسعود
فرازی از اولین نامه
میدانی! بعضی وقتها فکر می‌کنم چه خوب است من و بچه هم مثل خیلی از خواهران و فرزندان آنها شهید بشویم. احساس می‌کنم در آن صورت رابطه‌ی خیلی عمیق‌تری بین تو و مردم ایجاد می‌شود. و چه بسا روز پیروزی، رنجی را که برای برپایی انقلاب کشیده شده بسیار عمیق‌تر لمس کنی. میدانی شهادت در این فضای موجود خیلی ساده‌تر شده. گویا عین زندگی است. نمیدانی خود من با وجود همه مسائلی که دیده‌ام در برابر عظمت فداکاری نسل حاضر دچار شگفتی شده‌ام. همین چند روز پیش خواهر 12ساله‌یی شهید شده بود و چقدر قهرمانانه. واقعاً چه چیزی او را به این همه فداکاری واداشته؟ باید به تربیت کنندگان این نسل تبریک و تهنیت گفت؛ و برای همین‌هاست که می‌گویم انشاءالله سرحال و سالم باشی تا بتوانی به وظیفه سنگینی که بر عهده‌ات گذاشته شده عمل کنی.
… در صورتی‌که باز یکدیگر را دیدیم، به قول خودت گفتنی زیاد داریم و اگر آن شهباز سعادتی را که خداوند در سلول از من دریغ کرد، در آغوش کشیدم، به هدفم رسیده‌ام

فرازهایی از نامه دوم:
تمام بچه‌هامون، با تمام عزیزانم، با تمام نور چشمانم، همانهایی که قهرمانانه شهید می‌شوند همیشه با آنهام، با آنها شکنجه می‌شوم، با آنها فریاد می‌زنم و با آنها می‌میرم و زنده می‌شوم. نمی‌دانم آتشی را که تمام وجودم را از نوک پا تا مغز سرم از پوست تا مغز استخوانم فراگرفته چه کار کنم، باور نمی‌کنم که هرگز این آتش، خاموشی داشته باشد. چقدر مرگ در این شرایط ساده‌تر از زیستن است، وای، وقتی خبر شهادتها می‌رسد باور کن با یاد شهدا بخواب می‌روم و با یاد شهدا چشم باز می‌کنم و بیاد انتقام زنده‌ام. اشک مجالم نمی‌دهد اگر بدخط و ناخواناست ببخش. نمی‌دونی مثل این‌که دیگه این جسم قدرت کشیدن این روح عاصی رو نداره، دلم می‌خواد پر بزنم و برم، برم پیش بچه‌ها، پیش همان خواهرها که شب‌ها جای خـوابیدن نداشتـن و حالا راحت تـوی قبـر آرمیده‌انـد. آخه چطوری میشه این تضاد رو حل کرد، تا کی میشه آب رو توی چشمه نگهداشت. جهان خبردار نشد که بر ملت ما در این چند ماه چه گذشت. فکر نمی‌کنم در فرهنگ ملتها کلمه‌ای پیدا بشه که بتونه آنچه را که در این‌جا می‌گذره نشون بده، مثل این‌که فرهنگ جدیدی باید ابداع بشه، بخدا قسم مصیبت این ملت از عاشورا کمتر نیست، رذالت، دنائت، خیانت، شقاوت... در اوج خودشون باز کمتر از چیزی هستند که این‌جا جریان دارد. یاد خاطراتی می‌افتم که جایی که چند سال پیش قبل از ازدواجمان هر دو آنجا زندگی می‌کردیم، [توضیح: منظور زندان است] موقع ورزش، همیشه به بالاترین آجر حیاط نگاه می‌کردم و نگاهم می‌لغزید و می‌آمد پایین، گاهی اوقات پرنده‌ای هم آنجا بود که اکثراً حواسم را توی ورزش پرت می‌کرد، طناب رخت‌ها، شیر آب و خلاصه بچه‌ها، چقدر با همه‌ی آنها احساس یگانگی می‌کردم و در عین‌حال تنها بودم، چقدر با آن آجر با آن پرنده، با شیرآب و با طناب رختها و با بچه‌ها احساس نزدیکی می‌کردم، این‌که همه‌ی آنها در نهایت، همراه و مددکار هم و به همـراه من و همه‌ی انسان‌هـا، همه‌ی سنگ‌هـا و همه‌ی کـوهها و همه‌ی کبوترها و همه‌ی... و همه‌ی هستی به پیش می‌روند... توی کمیته، وقتی سرمو فرنچ [توضیح: ”فرنچ“ اصطلاحی است که در مورد لباسی که در زندان شاه به زندانیان سیاسی می‌دادند به‌کار می‌رفت و آن عبارت از روپوش و یا بلوزی بود که به جای کت می‌پوشیدند] می‌انداختند که ببرند بازجویی، با موزائیک‌ها زیر پام احساس یگانگی می‌کردم و می‌خندیدم و این سیل خـروشان هستی پیش میره و چقدر احمقند اینها، این سنگ‌ریزه‌ها که می‌خواهند جلوی حرکت آبشار و سیل خروشان هستی رو بگیرند. خنده‌داره با چی دارند می‌جنگند با خدا!
... ... ... ... ... ... ... ...
می‌دونم که اونجا بهت سخت می‌گذره، با روحیات و خلق و خـوی تو و عواطفت آشنام، حتم دارم که مثل شیر زخمی بخودت می‌پیچی و ترجیح می‌دهی که خودت به جای تک تک شهدا شهید بشی، مثل همیشه دعات می‌کنم که بتونی باری را که بـدوشت هست با سرافرازی بکشی، مردم ما واقعاً قهرمانند. ببین دیروز وصیت نامه‌ی یکی از شهدا رو می‌خواندم و شعری که برای آن گفته شده، اون فقط 13سالش بود:
عاشق باش، عاشق
و در میان رنگین کمان گلوله و دود
کبوتران عاشقی را پرواز ده
که دست‌آموز خواهران کوچکی شده‌اند
دختران معصومی که با چراغی به سرخی
قلب‌های کوچک خود
لبخند بر لب از تاریخ عبور کردند
... ...
همیشه خواهی گفت
بیهوده است
بیهوده است تلاش شبداران
دخترکی که تنها با 13 بهار توشه
از تاریخ عبور کرد
قلبش را در نارنجک برادرش بودیعه گذاشت
قلبی که هر روز و هر ساعت منفجر می‌شود
و قلبی که همیشه فریاد خواهد زد
آزادی از آن کبوتران عاشقی است که
افق را فراموش نکرده‌اند
از جهت من و بچه ناراحت نباش.
خدانگهدار ـ  همسرت


فرازی از آخرین نامه
خدایا امانت مرا بپذیر و تو بهترین امین‌هایی، خدایا کمکش کن که سرفراز و پیروز از امتحانی که در پیش دارد، بیرون بیاید. خدایا کمکش کن که خلقی را از شکنجه و اعدام و اسارت و بردگی نجات بخشد. خدایا کمکش کن که کشتی توفانزده ایران را به ساحل نجات برساند. خدایا کمکش کن که انقلاب نوین ایران را با خونریزی کمتر و ره‌آورد بیشتر به بر بنشاند.

قسمتی از پیام سمبل زن انقلابی مجاهد اشرف رجوی در شهریور سال ۶۰

پیام به خواهران و مادران قهرمان ایران به‌مناسبت شهادت دهها خواهر مجاهد و اعدامهای دستجمعی در شهریور 60 

...
اگر خمینی می‌پندارد که با این بگیر و ببندها و این کشتارهای وحشیانه می‌تواند جلوی حرکت خروشان انقلابی خلق و به‌خصوص خواهران ما را بگیرد به همان خیال باطلی گرفتار شده که همواره اسلاف او هم‌چون یزید و فرعون و حجاج و... گرفتار بوده‌اند. او با این جنایتها جز کینه و خشم انقلابی ما را نمی‌افزاید و جز آتش برای خود فراهم نمی‌سازد و باید بداند که رفتنی است. و با این اعمال رفتن خود را تسریع می‌کند.
خواهران مبارز؛ صحبت‌کردن با شما خواهران نسل انقلاب و گلهای به بر نشسته سازمان و شما مادران قهرمان، پرورش‌ دهندگان این نسل انقلابی خود بسی سخت و دشوار است. مخصوصاً در زمانیکه این نسل تربیت شده در آتش و خون، و برآمده از قهر انقلابی خلق، می‌رود تا بار تاریخی گران خویش را بر زمین گذارد و وظیفه‌ی انقلابی خویش را به انجام برساند و در این راه نه از شکنجه‌های سبعانه‌ی خمینی جلاد هراسی دارد و نه از ایثار و شهادت دریغ می‌ورزد. نسلی که به‌حق مرزهای بین حماسه و زندگی را درهم‌شکسته و خود به حماسه بدل گشته. در کجای تاریخ مردمی سراغ داریم که دختران سیزده ساله‌ی آنان با مشت گره‌کرده چوبه‌های اعدام را بوسه زنند و بر عقیده توحیدی خویش پای بفشرند؟ شاید بسیار زود باشد که ما و نسل ما خود شکوه این قهرمانی‌هایش را به‌درستی درک کند. آن‌چنان که صدها سال لازم بود که قهرمانیهای زینب این معلم کبیر و جاودانه‌ی زنان مبارز و قهرمان ما بارهای خویش را بر زمین گذارد و ارزش واقعی و تاریخی آن روشن گردد. مگر نبود که این قهرمان کربلا را حجاب از سر گرفتند و با خیل اسرا از شهری به شهری و از دیاری به دیاری بردند و در خرابه‌های شام سکنایش دادند و تازیانه‌های ظلم بر سر و رویشان باریدن گرفت. مگر نبود که کودکان 3ساله آنها در خرابه‌های شام جان باختند و مگر نبود که بالاخره اینها همه نقاب از روی یزید این به‌اصطلاح فرزند کاتب وحی که آنها را خارجی معرفی می‌کرد برکشید. آری، خواهران و مادران قهرمان ما از تبار اویند. از تبار مبارزی که در بارگاه یزید فریاد برآورد که «_ای یزید، زود باشد که انتقام خود را از تو باز ستانیم_ » و زینب این قهرمان کربلا و تمامی تاریخ با این کلام تنها به انتقام خون شهیدان کربلا اشاره ندارد که به انتقام تاریخی جریانی پاک و بالنده و پویا از جریانی خبیث و میرا نظر دارد که بر گرده‌ی مردم سوار است و خلق و همه‌ی نیروهای خلاقش را در آتش فساد و تباهی و شرارت و جنایت خویش می‌سوزاند.

خواهران و مادران قهرمان؛ نسل ما درگیر مبارزه‌ای است که استمرار تاریخی عاشوراست در یک طرف خمینی دجال دین‌فروش و اوباش و مزدوران ددمنش او قرار دارند و در طرف دیگر انسانهای پاکباخته‌ای که سینه‌های گشاده‌ی آنان جایگاه مهر و عشق به خدا و خلق و کینه و نفرت از ضدخلق است و در میانه‌ی آنها خواهران و مادران ما جایگاه ویژه‌یی دارند، خواهران و مادرانی که خمینی جلاد پابپای برادران رزمنده‌ی ما آنها را مورد کشتار قرار داده است و به‌راستی برای سازمان ما مایه‌ی افتخار است که مربی نسلی بود که در آن زن قهرمان ایرانی به درجه‌ای از تکامل و رشد و آگاهی و ایمان ارتقاء یافته که با درک تفاوت عظیم بین تفاله‌ها و پس‌مانده‌های قرون‌وسطایی که خمینی جلاد به نام اسلام و قرآن عرضه می‌دارد و اسلام انقلابی و توحید ناب، در مقابل او می‌ایستد و در این راه بار شکنجه و اسارت و شهادت را قهرمانانه می‌پذیرد. زنی که با آگاهی و ایمان و جسارت خویش پرده‌های ریا و فریب را از صورت خمینی خون‌آشام بکناری می‌زند و او را در جهان و در تاریخ افشاء و رسوا می‌سازد. زنی که جز با زبان قهر با خمینی جلاد حرفی ندارد.
و حال ما بی‌آن که مرعوب این جنایتها و رذالتهای خمینی گردیم در دنباله‌ی سوگند تاریخی زینب با قلبی سرشار از کینه و خشم، کینه و خشمی برآمده از خون شهیدانمان سوگند یاد می‌کنیم:
به نوباوگان دنیا نیامده‌ی فاطمه حسینی‌ها که در بطن مادر آماج گلوله‌های مزدوران خمینی شدند سوگند یاد می‌کنیم؛ 
به خون پاک نوباوگان شهیدمان هم‌چون فاطمه مصباح‌ها سوگند یاد می‌کنیم؛ 
به سحرگاهانی که خیل اسرا به شهدا می‌پیوندند سوگند یاد می‌کنیم؛ 
به اشک چشم یتیمان این انقلاب سوگند یاد می‌کنیم؛ 
به چشمان براه‌مانده‌ی همه کودکان بی‌مادر سوگند یاد می‌کنیم که تا پیروزی نهایی و حاکمیت خلق دست از مبارزه برنداریم و تاسرود فتح و پیروزی را در گوش کودکان این آب و خاک سر ندهیم از پا ننشینیم و در این راه جز به انتقام تاریخی که زینب قهرمان نوید آن را داده نیندیشیم.

درود به روان پاک شهدای 28شهریور 
درود بر تمامی شهدای خلق 
به‌ویژه خواهران و مادران شهید 
نصر من‌الله و فتح قریب و بشر المؤمنین 
اشرف رجوی 
31/
شهریور/60 

اشرف در زندان شاه - فاطمه رضایی


قبل از این‌که اشرف را به‌بند زنان زندان قصر بیاورند، ما درباره مقاومت حماسی او شنیده بودیم. از این نظر همه خوشحال بودیم. اما دیدار او برای من که اشرف را چند بار پیش از مخفی شدنش، در مراسم چهلم شهادت احمد در خانه مادر بزرگم دیده بودم، بیشتر مغتنم بود. وقتی وارد بند شد همه ما دورش حلقه زده و او را غرق بوسه کردیم. برای او داستان جفاکاری کسانی را گفتم که روزی باهم در صف هواداران سازمان به دفاع از آرمانهای والای بنیانگذاران تلاش می‌کردیم و امروز با خیانت اپورتونیستها به‌سازمان پشت کرده بودند.
اشرف با نگاهی عمیق و صمیمانه نگاهم کرد و گفت: «مبارزه کردن سخت است و این هم یکی از ابتلائات ماست که باید تلاش کنیم از آن سرفراز بیرون آییم». از او درباره دستگیریش سؤال کردم. برایم از خانه‌های تیمی و برخوردهای به‌غایت اپورتونیستی خائنان صحبت کرد و گفت که چگونه وقتی به آنها اعتراض کرده، او و سایر همرزمانش را بدون هیچ امکانی رها کرده‌اند. حتی پول و امکاناتی را که اشرف و همرزمانش با رنج و زحمت فراوان جمع‌آوری کرده بودند، از آنها گرفته و بعد اخراجشان می‌کنند. اپورتونیستها، در حقیقت، آنها را با دست خالی به دهان دشمن فرستادند.
بعد از آن بود که همسر مجاهدش، علی‌اکبر نوری، در درگیری با مأموران ساواک به‌شهادت رسید. دژخیمان ساواک اشرف را ماههای متمادی زیر شدیدترین شکنجه‌ها برده و بر سر جسد همرزمش بردند تا از شهادت علی‌اکبر مطمئن شوند. این صحنه برای اشرف خیلی تکاندهنده بود. بعد از آن او را به زندان قصر آوردند. اشرف در زندان از محبوبیت ویژه‌یی برخوردار بود. همه او را دوست داشتند و برایش احترام خاصی قائل بودند. اما ساواک به‌خاطر مقاومتش از او کینه‌یی عمیق به‌دل داشت. هر‌ چند ‌روز یکبار او را به کمیته می‌بردند و دوباره شکنجه‌ها شروع می‌شد.
یک روز اشرف گفت: «در اعتراض به‌این برخورد ساواک می‌خواهم اعتصاب‌غذا کنم. آنها حق ندارند بعد از بازجویی و دادگاه، باز هم مرا برای شکنجه ببرند». اشرف این کار را انجام داد. ساواکیها که دیدند با اعتصاب‌غذای او جو زندان دارد عوض می‌شود و ممکن است زندانیان به‌خاطر اشرف شورش کنند، به ‌بهانه بردنش به بهداری زندان، او را به‌بند زنان عادی زندان قصر منتقل کردند. اما اشرف از این بابت که به‌میان عده‌یی از زنان محروم و دردمند جامعه می‌رود، بسیار خوشحال بود. ساواک این را خیلی زود متوجه شد و او را به بهداری زندان منتقل کردند. اما آنجا هم زندانیان به‌قدری تحت‌تاثیر اشرف قرار گرفته و او را دوست داشتند که دژخیمان ساواک مجبور شدند او را دوباره به‌بند زندانیان سیاسی برگردانند.

اشرف وقتی برگشت یک سجاده نماز، یک دست لباس و چند روسری در دست داشت. او برایمان گفت، زندانیهای عادی مرا حسابی خجالت دادند! نمی‌دانید چه کار می‌کردند و چه محبتی به ‌ما دارند. سپس گفت: «کی می‌شود انتقام ظلمی را که به‌این زنان می‌شود، بگیریم».
او تعریف می‌کرد آن زنان بینوا را چگونه به‌میله بسته و با شلاق می‌زدند و چگونه کودکانشان در اثر عدم رسیدگی می‌مردند.
اشرف هر روز در جلوی صف ورزش با شور فراوان شعار می‌داد و ورزش می‌کرد. او نگاهش را به‌ نوک دیوارهای بلند زندان می‌انداخت و گاهی در پایان ورزش تلاش می‌کرد که طلوع خورشید را ببیند و با خوشحالی به ‌بچه‌های دیگر می‌گفت: «ببینید چقدر زیباست».
مدتی بعد اشرف را از نزد ما بردند و بعدها در جریان آزادی تعدادی از زندانیان، او را دوباره به ‌قصر آوردند. اشرف در روز 30دی، همراه با آخرین سری زندانیان سیاسی، با مسعود و موسی آزاد شد. آن روز ما نمی‌دانستیم این دو یار دیرینه مسعود، که همراه خود مسعود تمامی شکنجه‌گاهها را درنوردیده بودند، روزی حماسه‌سازان تابلوی شکوهمند عاشورای مجاهدین خواهند بود و این تابلو را به زیباترین شکل ترسیم خواهند کرد.