روز قدس!؛ همه آمده بودند ...


ساعت حوالی نه و نیم صبح است.
تازه از خواب بیدار شدم، سر و صورتم را آبی زدم، لباس پوشیدم و رفتم سوپر ماركت محل تا خرید كنم.
صدای هیاهوی بچه مدرسه ای ها در خیابان می‌آمد، با خودم گفتم خدایا! روز جمعه كدوم مدرسه ای بازه كه اینا ریختن بیرون؟ مدیر مدرسه شان در پیش و گروهانی از اطفال ١٢ ساله با پرچم های القدس لنا و مرگ بر اسرائیل به نبرد خیالی با استكبار جهانی می‌رفتند.
آقای مدیر با تلفن صحبت می‌كند : «آره حاجی، ما حدود ٧٠ نفر تونستیم بیاریم. معلمامون هم تو راهن، تاكید كردم بهشون كه با خانواده بیان.»؛ بیچاره بچه ها و معلم هایی كه هیزم مطبخ خورشت ریاست آقای مدیر شده اند. چه می دانم؛ شاید ترفیع شغلی دندان گیری در راه باشد.
یكی از بچه های با نمك گروه به مدیر گفت: «آقا اجازه؟ یعنی هر سال تابستون كه بخوایم بریم اردو باید بیایم مشت بزنیم تو دهن آمریكا؟» مدیر فقط پوزخندی می‌زند و بی اعتنا به كودك رو به جمع می‌گوید بچه ها توی صف حركت كنید.
به سوپر ماركت رسیدم، خرید روزانه ام را كردم و دوباره به سمت خانه روانه شدم، مینی بوسی ترمز زد و تعدادی جوان كت و شلوار پوش و موقر پیاده شدند، سریع یكیشان كه چفیه و ریش انبوهی داشت بنری باز كرد و داد دستشان، پایگاه بسیج بانك ملی، نمی دانم چرا ناخود آگاه یاد خاوری رئیس سابق بسیجی مسلك بانك ملی و كاخ نشین فعلی كانادایی افتادم. یكی از كارمندان دوربینی در دست دارد، همه هجوم می آورند تا درون عكس باشند. خدا می داند فردا روزی از پشت این كادر چند تا خاوری بیرون می‌زند.
رسیدم خانه، صبحانه بچه ها را دادم و لم دادم پای تلویزیون؛ شبكه یك سیمای ملی!، مجری نیشش تا بناگوش باز بود و با آن لبخند مصنوعی رو به دوربین كرد و با وقاحت تمام گفت: «امسال نیز همه آمده اند.» آری من كه با چشم خود دیدم كه چه كسانی آمده اند!
مهران شاکری