استراتژی قیام و سرنگونی
پیام به رزمندگان ارتش آزادی
و نیروهای انقلاب دموکراتیک در سراسر میهن اشغال شده
مسعود رجوی -30دی 1388
سلسله آموزش
برای نسل جوان در داخل کشور
(قسمت سوم)
اشرف کانون استراتژیکی نبرد
نقدینه بزرگ ملت درمبارزه آزادیبخش با رژیم ولایتپیام به رزمندگان ارتش آزادی
و نیروهای انقلاب دموکراتیک در سراسر میهن اشغال شده
مسعود رجوی -30دی 1388
سلسله آموزش
برای نسل جوان در داخل کشور
(قسمت سوم)
اولین انتخابات ریاست جمهوریدر تهران پس از وفات پدر طالقانی و خیزش عظیم و سراسری مردم ایران در تشییع او، فضا چرخید. بهطوریکه بعد از چند ماه کار نیمه مخفی- نیمه علنی، ما دوباره بهکار علنی روی آوردیم و این بار دفتر مرکزی مجاهدین که با پول خودمان و با سند رسمی خریده بودیم، در خیابان انزلی (منشعب از تخت جمشید که آن زمان به خیابان طالقانی تغییر نام یافته بود) دایر کردیم ورسما و علناً وارد انتخابات ریاست جمهوری شدیم.
در این دوره هم وقتی که کار بالا گرفت، خمینی سرانجام خودش با فتوای رسمی حذف وارد شد. تهدیدهای بچه ترسان مؤتلفه و فداییان اسلام و دیگر مزدوران او به ترور را به پشیزی نخریدیم و صبر کردیم تا خودش وارد شود چون خطمان مبارزه سیاسی افشاگرانه بود.
حرف خمینی در فتوایش این بود که کسی که به ولایتفقیه رأی مثبت نداده، صلاحیت ندارد. برای همه روشن بود که منظورش فقط کاندیدای مجاهدین است که به ولایتفقیه رأی نداده و رفراندوم مربوطه را تحریم کرده بودند. بقیه رأیشان را داده بودند. منهم بلادرنگ اعلام کنارهگیری کردم اما متقابلا از خمینی خواستم که فتوایی هم علیه چماقداری بدهد که هرگز نداد. این در شرایطی بود که همه میدانستند که اگر خمینی وارد نمیشد، انتخابات قطعاً دو مرحلهیی میشد…
در همان زمان برخی تحلیلگران و ناظران سیاسی گفتند و نوشتند، علت این که خمینی ناگزیر شد از ”عرش اعلای“ مرجعیت و ولایت و رهبری آن هم در 80سالگی پایین بیاید و با کاندیدای نسل انقلاب، که در میان کاندیداها تنها کاندیدایی بود که در انقلاب ضدسلطنتی به زندان رفته و شکنجه شده و حکم اعدام گرفته بود، مصاف بدهد، این بود که هیچکس دیگر غیر از خود او توانایی این رویارویی را با مجاهدین نداشت. چون در جامعه انقلاب کرده و تشنه آزادی، حمایت از کاندیدای آنها در انتخابات ریاست جمهوری هر روز بیشتر میشد.
قبل از کاندیداتوری، من به سراغ وزیر کشور که رفسنجانی بود رفتم. حتی رفسنجانی هم مخالفت نکرد. حتی در پرسش و پاسخ کیانوری هم خواندم که گفته بود، با این وضعیت شاید حزب توده هم حمایت از کاندیدای مجاهدین را مورد بررسی قرار بدهد (نقل به مضمون).
در آن ایام، و در جریان همین انتخابات، با سرعتی شگفت انگیز، یک جبهه گسترده و نیرومند از تهران تا کردستان و از همه نیروهای انقلابی و دموکراتیک و ضدارتجاعی و ضد دیکتاتوری شکل گرفته بود و طبعاً حزب توده نمیخواست از معرکه عقب بیفتد.
به همین خاطر، پس از حذف توسط خمینی، من در پیامی که متعاقباً فرستادم، صریحا ًنوشتم: «اگر این مبارزه انتخاباتی بازندهای داشته باشد، من نیستم!».
روشن بود که بازنده حقیقی و رسوا شده خمینی بود که هیچ هماوردی نداشت و آنچنان به خود مطمئن بود که در ابتدای کار، صریحاً گفت و اعلان کرد که در انتخابات له یا علیه هیچیک از کاندیداها هیچ مداخلهای نخواهد کرد.
اما اکنون در مصاف با مجاهدین، این چنین از ”ماه“ به ”چاه“ کشانده میشد!
خمینی خیلی خوب میدانست و مطبوعات و خبرگزاریهای بینالمللی هم مینوشتند که، اگر خمینی شرکت کاندیدای مجاهدین در انتخابات را وتو نکرده بود، از میلیونها رأی برخوردار بود که مانع بزرگی برای خمینی و استقرار دیکتاتوری ولایتفقیه میشد. برخی هم ابراز اطمینان میکردند که انتخابات دو مرحلهای میشد و خمینی از نتایج بعدی آن وحشت داشت.
پاسخ به سوالمان درباره چماقداری را هم، خمینی دو روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری که آن را تحریم کرده بودیم در تاریخ 7بهمن با هجوم مسلحانه عوامل ارتجاع به مرکز امداد پزشکی مجاهدین داد.
در این دوره هم وقتی که کار بالا گرفت، خمینی سرانجام خودش با فتوای رسمی حذف وارد شد. تهدیدهای بچه ترسان مؤتلفه و فداییان اسلام و دیگر مزدوران او به ترور را به پشیزی نخریدیم و صبر کردیم تا خودش وارد شود چون خطمان مبارزه سیاسی افشاگرانه بود.
حرف خمینی در فتوایش این بود که کسی که به ولایتفقیه رأی مثبت نداده، صلاحیت ندارد. برای همه روشن بود که منظورش فقط کاندیدای مجاهدین است که به ولایتفقیه رأی نداده و رفراندوم مربوطه را تحریم کرده بودند. بقیه رأیشان را داده بودند. منهم بلادرنگ اعلام کنارهگیری کردم اما متقابلا از خمینی خواستم که فتوایی هم علیه چماقداری بدهد که هرگز نداد. این در شرایطی بود که همه میدانستند که اگر خمینی وارد نمیشد، انتخابات قطعاً دو مرحلهیی میشد…
در همان زمان برخی تحلیلگران و ناظران سیاسی گفتند و نوشتند، علت این که خمینی ناگزیر شد از ”عرش اعلای“ مرجعیت و ولایت و رهبری آن هم در 80سالگی پایین بیاید و با کاندیدای نسل انقلاب، که در میان کاندیداها تنها کاندیدایی بود که در انقلاب ضدسلطنتی به زندان رفته و شکنجه شده و حکم اعدام گرفته بود، مصاف بدهد، این بود که هیچکس دیگر غیر از خود او توانایی این رویارویی را با مجاهدین نداشت. چون در جامعه انقلاب کرده و تشنه آزادی، حمایت از کاندیدای آنها در انتخابات ریاست جمهوری هر روز بیشتر میشد.
قبل از کاندیداتوری، من به سراغ وزیر کشور که رفسنجانی بود رفتم. حتی رفسنجانی هم مخالفت نکرد. حتی در پرسش و پاسخ کیانوری هم خواندم که گفته بود، با این وضعیت شاید حزب توده هم حمایت از کاندیدای مجاهدین را مورد بررسی قرار بدهد (نقل به مضمون).
در آن ایام، و در جریان همین انتخابات، با سرعتی شگفت انگیز، یک جبهه گسترده و نیرومند از تهران تا کردستان و از همه نیروهای انقلابی و دموکراتیک و ضدارتجاعی و ضد دیکتاتوری شکل گرفته بود و طبعاً حزب توده نمیخواست از معرکه عقب بیفتد.
به همین خاطر، پس از حذف توسط خمینی، من در پیامی که متعاقباً فرستادم، صریحا ًنوشتم: «اگر این مبارزه انتخاباتی بازندهای داشته باشد، من نیستم!».
روشن بود که بازنده حقیقی و رسوا شده خمینی بود که هیچ هماوردی نداشت و آنچنان به خود مطمئن بود که در ابتدای کار، صریحاً گفت و اعلان کرد که در انتخابات له یا علیه هیچیک از کاندیداها هیچ مداخلهای نخواهد کرد.
اما اکنون در مصاف با مجاهدین، این چنین از ”ماه“ به ”چاه“ کشانده میشد!
خمینی خیلی خوب میدانست و مطبوعات و خبرگزاریهای بینالمللی هم مینوشتند که، اگر خمینی شرکت کاندیدای مجاهدین در انتخابات را وتو نکرده بود، از میلیونها رأی برخوردار بود که مانع بزرگی برای خمینی و استقرار دیکتاتوری ولایتفقیه میشد. برخی هم ابراز اطمینان میکردند که انتخابات دو مرحلهای میشد و خمینی از نتایج بعدی آن وحشت داشت.
پاسخ به سوالمان درباره چماقداری را هم، خمینی دو روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری که آن را تحریم کرده بودیم در تاریخ 7بهمن با هجوم مسلحانه عوامل ارتجاع به مرکز امداد پزشکی مجاهدین داد.
***
اولین انتخابات مجلس شورای ملیاولین انتخابات مجلس که آن موقع طبق قانون اساسی همین رژیم ”مجلس شورای ملی“ نام داشت در اواخر اسفند سال 1358 برگزار شد. با توجه به تجربه انتخابات خبرگان، تجربه رفراندوم قانون اساسی و تجربه انتخابات ریاست جمهوری، و با توجه به تبلیغات وجعلیات جنونآمیز خمینی و حزبش (حزب جمهوری اسلامی) علیه مجاهدین، امیدی به برگزاری انتخابات سالم و آزاد مجلس نبود. با این همه، تصمیم به شرکت و فعالیت همه جانیه گرفتیم.
هدف، ادامه دادن به فضای مسالمت و پرهیز از جنگ و خونریزی بود. اگر هم که خمینی تقلب نمیکرد و نتیجه انتخابات رامی پذیرفت، نور علی نور بود! آنوقت میشد باز هم به اصلاح رژیم ولایتفقیه چشم دوخت.
اما بنظر میرسید خمینی یقین داشت که در صورت اصلاح شدن رژیم و برگزاری انتخابات آزاد، دیگر جایی برای ولایتفقیه باقی نمیماند.
چنین بود که در جریان انتخابات مجلس هم، تا توانستند از مجاهدین گرفتند و زدند و زندانی کردند. لوموند در همانزمان گزارش کرد که بیشاز 2500نفر از هواداران مجاهدین در دور اول انتخابات مضروب و مجروح شدند و نمایندگان مجاهدین که قصد نظارت بر جریان رأیگیری را داشتند با ضرب و شتم از حوزهها اخراج و حتی بازداشت شدند.
در پی کلان تقلبات انتخاباتی، مجاهدین حتی محل چاپ نشریات و جعل اسناد حزب خمینی علیه خودشان را هم کشف و افشا کردند.
***
همه کسانیکه آن ایام را بهخاطر دارند، میدانند که به هنگام اعلام نتایج انتخابات مجلس از رادیو و تلویزیون دولتی، در دو روز اول، اسم من و تعداد دیگری از مجاهدین در صدر لیست دارندگان آراء در تهران خوانده میشد. اما بعد از دو روز صحنه بالکل چرخید و ما به انتهای لیست رفتیم.
با اینهمه، رژیم خودش اعلام کرد که 25درصد آرا در تهران (بیشتر از 530هزار رأی) به نام من ریخته شده است.
در شهرستانها هم، درحالی که حزب خمینی در مجموع حدود 6/1میلیون رأی آورده بود، رأی اعلام شده برای مجاهدین، حدود 900هزار، یعنی بهرغم همه تقلبات، 56درصد حزب حاکم بود. اما عجبا از دولت سر ولایتفقیه، حتی پای یک نفر از مجاهدین هم به مجلس نرسید!
جالب است بدانید 25نماینده حزب خمینی که از شهرستانها به مجلس رفتند، در مجموع کمتر از 500هزار رأی آورده بودند
***
در خاتمه دور اول انتخابات مجلس، با انبوهی مدارک، که قسمتی از آنها در نشریه مجاهد منتشر شد ، به اثبات رسید که فقط در تهران نیممیلیون رأی مجعول بهسود حزب خمینی به صندوقها ریخته شده است. خیلی از صندوقها با تأخیر یکی دوهفتهیی به انجمن مرکزی نظارت بر انتخابات میرسید و معلوم بود که در این فاصله آنها را از آرای مجاهدین خالی و با آرای حزب جمهوری انباشتهاند.
روزی که با یکچمدان اسناد تقلبهای انتخاباتی به شورای ارتجاع خمینی رفته بودم، رفسنجانی تقلب را قبول نکرد، اما گفت که من یک چیز را قبول دارم و آن اینکه، همچنان که خودمان هم (در آمار و ارقام انتخابات) اعلام کردهایم شما بعد از ما هستید… .
روزی هم که باهمین اسناد، برای اعتراض رسمی به وزارت کشور رفتم، مهدوی کنی که در آن زمان وزیر کشور بود، بحث را از ”انتخابات“ به ”اعتقادات“ التقاطی! ما منحرف کرد.
محترمانه به او گفتم که حاج آقا، در زمان شاه به ما میگفتند ”مارکسیست - اسلامی“ و حالا این کلمه با ”التقاطی“ جایگزین شده، آخر چه دلیلی برای آن دارید؟ وانگهی از شما دعوت میکنم به کلاسهای ”تبین جهان“ که هر جمعه در دانشگاه صنعتی شریف برگزار میشود تشریف بیاورید و بحثهای ما را ببینید و هر کجای آن که ”التقاط“ است، تصحیح کنید… .
مهدوی کنی گفت، نه، نیازی به آن نیست، مدارک کافی اینجا هست. بعد، بدون هیچ شرم و حیا، کشو میز کارش را کشید، و برگههای رأی من و اشرف و عزیز (مادر رضاییهای شهید) را که با هم رأی داده بودیم جلوی رویم گذاشت.
واقعاً سرم سوت کشید که چگونه در یک رایگیری مخفی برگههای رأی ما هم از کشوی میز وزیر کشور رژیم سر در میآورد!
داستان این بود که در تهران که 30 نماینده باید انتخاب میشدند، هر رأی دهنده حق داشت اسم 30نفر را بنویسد.
مجاهدین و ائتلاف انتخاباتی آنها، اسم 24کاندیدا را برای انتخابات مجلس اعلام کرده بودند و جا را برای 6 اسم خالی گذاشته بودند که هرکس خودش 6نفر دیگر را انتخاب کند و بنویسد. من و اشرف در برگه رأی خودمان اسامی 6تن از انقلابیون فدایی هم بند خودمان از سازمان چریکهای فدایی خلق را علاوه بر 24 اسم اعلام شده از جانب ائتلاف انتخاباتی خودمان نوشته بودیم که «شورای معرفی کاندیداهای انقلابی و ترقیخواه» نام داشت.
به مهدوی کنی گفتم: قبل از هرچیز نمیفهمم که آراء مخفی ما نزد شما چه میکند؟ بعد هم آیا بنظر شما رای دادن به 6 انقلابی که سالها در زندان بودهاند و آنها هم مثل ما مبارزه میکردند و شکنجه شدند و شرکت کردن آنها در حیات سیاسی کشور دلیل بر التقاط است؟ (نقل به مضمون)
مهدوی کنی با وقاحت گفت، چرا به روحانیت و مسلمین رای ندادید؟
گفتم، راستش نمیدانستم که روزی در وزارت کشور جمهوری اسلامی که بهطور معمول باید مجری یک انتخابات آزاد با رای گیری مخفی باشد، مورد چنین مواخذهای که تفتیش عقیده را تداعی میکند، قرار خواهم گرفت (نقل به مضمون)
***
از 22بهمن تا امجدیه
به مدت 16ماه از 22بهمن57 تا 22خرداد59 (روز میتینگ امجدیه) ما درگیر یک مبارزه سیاسی مسالمتآمیز، اما بغایت فشرده و گسترده در برابر ارتجاع حاکم بودیم. طی اینمدت انتخابات خبرگان برای تدوین قانون اساسی، انتخابات ریاستجمهوری و انتخابات مجلس برگزار شده بود و در هر روز و هر قدم ماجراها داشتیم.
در اثر همین مبارزات بغایت فشرده و بغرنج، و در اثر وحدت و تضاد جدی و واقعی و حقیقی که با جناحهای مختلف رژیم کار کرده بودیم، حزب حاکم که متعلق به خمینی بود به کلی منزوی شد. شعار ما در برابر تمامیت حاکمیت ارتجاعی، شعار آزادی بود و بهای آن را هم هر روز درخیابانها و شهرهای مختلف کشور میدادیم. با دهها کشته، صدها مجروح و نقص عضو جدی و هزاران زندانی. من بارها گفتهام که: بدون مبالغه مجاهدین و هوادارانشان میلیونها چماق خوردند آن هم در فضای شعبده بازی و گروگانگیری که جبهه متحد ارتجاع یعنی خمینی و بهشتی و حزب توده کیانوری و اکثریت فرخ نگهدار و امت پیمان و امثال اینها، فضایی درست کرده بودند که کلمه آزادی، شعار آزادی، و مشی آزادیخواهی، همسویی با امپریالیسم و بسیار مخدوش و در یک کلام باعث خجالت بود! میخواستند از اساس کلمه آزادی را لجنمال کنند. از اینرو آزادیکشی و چماقداری ارتجاع را تئوریزه و توجیه و مشروع میکردند. بسا گفتارها و نوشتارها و مصاحبهها علیه کلمه آزادی که جابهجا با نیش و نیشتر به مجاهدین همراه بود، منتشر کردند.
حزب توده در ارگان خود دوماه قبل از 30خرداد د، خطاب به خود من نوشت «دموکراسی که اینهمه مورد عشق و پرستش شماست» در مقایسه با «امپریالیسمستیزی چهبسا نقش درجه دوم هم احراز نکند» !
بعد از 30خرداد سال 60 هم رسما و علناً و عملاً در سرکوب مجاهدین مشارکت کردند و خواهان استرداد و اعدام خود من هم بودند. شگفتا، کسانی که در داخله دشنه خمینی را علیه ما تیز میکردند، همین که پایشان به خارجه رسید، چرخش مداری پیشه کردند، و بهناگهان به موازات نرمتنان درون نظام کشف کردند که مجاهدین یک ”فرقه استبدادی“ هستند.
***
امجدیه و بازتابهای آن در درون رژیم آخرین میتینگ بزرگ در امجدیه در 22خرداد سال 59 برگزار شد. تعرض و تیراندازی و گاز اشکآور و چماقداری به حدی بود که فضای جامعه را بهکلی ملتهب و منقلب کرد. آنقدر که بیت خمینی را هم شقه کرد و احمد خمینی با شدیدترین کلمات، چماقداری و جنایتهای آن روز علیه مجاهدین را محکوم کرد. احمد ناپرهیزی کرد و بهعنوان سخنرانی من که ”چه باید کرد؟“ بود اشاره کرد و آن را تایید نمود و علاوه بر این، شهادت شهید نوجوان ما مصطفی ذاکری را تسلیت گفت و برای از حدقه در آوردن چشم یک برادر دیگرمان ابراز تاسف کرد و ما را «عزیزانی» خواند که در زندانهای شاه مخلوع بودهایم…
بهنظر میرسد که حتی احمد هم پدرش را خوب نمیشناخت و نمیدانست که چگونه توسط خمینی گوشمالی خواهد شد و در هفته بعد در ضدحمله خمینی و اعلان جنگ رسمی و آشکار، او (احمد) نیز چه لگدی از خمینی دریافت خواهد کرد.
ابتدا اجازه بدهید قسمتهایی از موضعگیری احمد خمینی را بعد از میتینگ امجدیه بخوانیم. اینطوری فضا دستتان میآید که در آن روزگار چه خبر بود وامجدیه چه تاثیراتی حتی در خانه و خانواده خمینی برجای گذاشته بود. بهنحوی که اگر خمینی نمیجنبید و اعلان جنگ رسمی و آشکار نمیکرد، به قطع و یقین عمامهاش پس معرکه بود و باید بساطش را جمع میکرد و همه راهبندهای ارتجاعی را از جلو راه مجاهدین برمیداشت. گوش کنید. از صفحه اول مجاهد 26خرداد 59 که 4روز بعد از میتینگ امجدیه منتشر شده است، میخوانم:
«نظر حاج سید احمد خمینی درباره حادثه امجدیه:
من حمله به این اجتماعات را خیانت به اسلام میدانم.
تهران-خبرگزاری پارس-حجت الاسلام سید احمد خمینی پیرامون درگیری و حوادث روز پنجشنبه گذشته امجدیه در گفتگویی با خبرنگار خبرگزاری پارس اظهار داشت: خیلی دردناک است، واقعا چه باید کرد؟
این موضوع صحبت آن روز بوده است و بهجا هم هست.
آخر شرم ندارد که عدهیی که اکثراً هم افرادی هستند که آدم دلش برایشان میسوزد، توسط عدهیی تحریک شوند و بهجان عدهیی که میخواهند به یک سخنرانی گوش کنند هجوم کنند. این با چه منطقی میخواند و قابل توجیه است. آخر مگر وزارت کشور اجازه نداده است، مگر تمام مسئولین و غیرمسئولین حملههای سابق را به این اجتماعات محکوم نکردهاند. آیا واقعا محرکین را نمیشود شناسایی کرد که قطعا نظر سوئی دارند؟
چطور اگر مثلا به نماز جمعه حمله شود فوراً شناسایی میشود و میدانید چه کسانی هستند و منزلشان کجاست و چند گربه هم در منزلشان دارند و یکی از آنها هم دم ندارد، ولی یک واقعه به این مهمی و دردآوری و شرم و خجالت آوری را اگر تحت تعقیب قرار دهند ممکن است تحریک احساسات شود.
مگر نمیگویید که از خودشان هم دخالت دارند، خوب بگویید چه کسی است، یا مجاهدین که میگویند ما طرف را میشناسیم، بگذارید بیایند در تلویزیون بگویند و اگر ثابت شد، شما هم او را بگیرید و خون آن جوان ناکام و کوری آن شخص و زخمی شدن بقیه را بدهید «حزب فقط حزبالله» اگر معنایش زدن است که آبروی الله را بردند، مرگ بر این تفکر، من نمیشناسم اما میدانم که این عده انسانهای خوب، اکثراً عوام، حتماًًًً تحریک میشوند وگرنه بیخود به اجتماعات حمله نمیشود. آیا امام در اکثر مصاحباتشان نفرمودهاند که اظهار عقیده آزاد است. اگر حرف شما حق است از چه میترسید و اگر حرف مجاهدین خلق حق است خوب گوش کنید. من با این که بعد از آن صحبت «امام تنهاست» که همه گونه تفسیر شد و همه گونه تحریف. با اینکه واقعا روشن بود، دیگر میخواستم حرفی نزنم و گوشهیی خزیده باشم. ولی واقعا متاثرم، آیا امام از این حملههای ناراحت نمیشوند. راستی چرا مسئولین ساکتند؟
… …
خبرنگار خبرگزاری پارس در اقامتگاه امام از حجت الاسلام سید احمد خمینی سؤال کرد آیا راست است که حزب جمهوری اسلامی در این موضوع دخالت دارد… … …
ایشان پاسخ دادند دوباره رفتید سراغ این مسائل، مگر موسسین حزب این موضوع را محکوم نکردند، مگر آقای خامنهای محکوم نکرد پس چگونه در این مسائل دست دارند.
از حجت الاسلام سید احمد خمینی سؤال شد شما معتقدید چه باید کرد که دیگر اینگونه حوادث اتفاق نیفتد… ؟
ایشان در پاسخ اظهار داشتند به عقیده من در صورت برپایی این سخنرانیها دولت از شهربانی و سپاه استفاده نماید و افرادی را که حمله میکنند، دستگیر کند و به اشد مجازات برساند. برادران پاسدار بهجای تیراندازی همه کوشش خودشان را در دستگیری سران حزباللهی که آبروی اسلام و مسلمین و الله را بردهاند بنماید. تا اسلام از لوث وجود این خائنین پاک شود و غیر از این هم راهی ندارد. من بارها گفتهام که اندیشه را نه تنها با چماق نمیشود تغییر داد، که جایش را برای صاحب اندیشه محکمتر میکند. اندیشه را با اندیشه باید پاسخ داد. بارها گفتهام که اگر زور کار میکرد شاه، شاه بود. اگر زور میتوانست حکومت کند هنوز تمام عزیزان ما در زندانهای شاه مخلوع بودند. برخورد اینچنینی، چنان عکسالعمل کوبندهیی دارد که هرکس را نسبت به صاحبان عمل منزجر میکند. برادران و خواهران عزیزم حرف حق دارید بیایید و بگویید وبحث کنید و اگر حرف دیگران حق است آن را ببوسید و روی چشمتان بگذارید و اگر باطل بود نپذیرید. این دیگر دعوا ندارد. تحریک عوامل داخلی و خارجی نشوید، شما مسئول حداقل خون این جوان شهید هستید. من به پدر و مادرش صمیمانه تسلیت میگویم. راستی چه کسی باعث کوری چشم یک جوان شده است. من حمله به این اجتماعات را خیانت به اسلام میدانم.
در پاسخ آخرین سؤال ما درباره رئیس مجلس و نخست وزیر، حجت الاسلام حاج احمد خمینی گفت من چه میگویم، و شما چه میپرسید. من از چه رنج میبرم و شما میخواهید چه مسائلی را مطرح کنید. امیدوارم هرکس هست، دارای تفکری باشد که جلو اینگونه رفتار را بدون هیچگونه اغماضی بگیرد و عاملین اش را به شدیدترین وجه مجازات کند».
***
محکومیتهای گسترده سیاسی و اجتماعی در سراسر کشور در مورد چماقداری و جنایت و تیراندازی در مراسم امجدیه به مجلس رژیم هم راه برد. در نخستین موضعگیری جمعی در اولین مجلس رژیم که با حذف همه نیروهای اپوزیسیون در 7خرداد افتتاح شده بود، گروهی از نمایندگانش، بیانیهیی صادر کردند که آن را میخوانم:
«20نفر از نمایندگان مجلس شورای ملی حمله به اجتماع امجدیه را محکوم کردند و خواستار مجازات عاملین آن شدند
بهنام خدا
با توجه به اصل آزادی بیان در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران و با توجه به توصیههای مکرر امام مبنی بر لزوم حفظ وحدت و یکپارچگی اقشار ملت و با توجه به اینکه منطق چماق و چماقداری و برهم زدن اجتماعات قانونی به هر شکل محکوم است، ما نمایندگان مجلس شورای ملی اسلامی حملاتی را که در روز 22-3-59 به شرکت کنندگان در مراسم امجدیه شد، شدیداً محکوم میکنیم و اعلام میداریم که این گونه کارها علاوه بر پیامدهای تأسف بار، ضدیت با انقلاب اسلامی ایران و تجاوز به قانون و حریم جمهوری اسلامی ایران تلقی میگردد، و باید هر چه زودتر عاملین و محرکین اینگونه اعمال در هر مقام و موقعیتی که باشند، به کیفر برسند.
رضا اصفهانی، رحمان استکی، محمدرضا امین ناصری، مصطفی تبریزی، محمدعلی تاتاری، ابوالقاسم حسین جانی، سید محمد مشهدی جعفری، نظرمحمد دیدگاه، رضا رمضانی، کاظم سامی، محمدامین سازگارنژاد، عزت الله سحابی، لطیف صفری، اعظم طالقانی، علی گلزاده غفوری، حسن لاهوتی، سید محمد میلانی، محمد محمدی، محمد نصراللهی نژاد، عطاءالله مهاجرانی».
***
تصمیم گیری خمینی همچنانکه گفتم در این نقطه دیگر ارتجاع یا باید بساطش را بالکل جمع میکرد و از جلو راه مجاهدین و انقلاب دموکراتیک مردم ایران کنار میکشید یا باید جنگ غیررسمی را که یکسال قبل با صدای خودش در نوارهای کاست اعلام و توزیع کرده بود، اکنون علنی و آشکار میکرد.
خمینی تصمیمش را گرفت و در روز 4تیر 59 حرفهایش را زد. قبل از اینکه به حرفهای او بپردازیم دو خاطره را به اختصار نقل به مضمون میکنم:
-یکی اینکه پس از کنارهگیری از انتخابات ریاست جمهوری، چند روز بعد، برای عیادت همین خمینی که ما را از انتخابات محروم کرده بود، به همراه سردار خیابانی به بیمارستان قلب تهران که آن موقع مهدی رضایی نام داشت رفتیم. در آنجا معلوم شد که پزشکان او را ممنوع الملاقات کردهاند. احمد از ما استقبال کرد و ضمن دیده بوسی بسیار گرم و مشتاقانه اولین جملهیی که به من گفت این بود که، واقعاً خیلی نجیب و شریف هستید. گفتم احمد آقا چه شده که این حرف را میگویید؟ گفت: بر سر قضیه ریاست جمهوری ما انتظار شلوغی و درگیری داشتیم…
-خاطره دیگر از هانی الحسن نخستین سفیر فلسطین در تهران است. در اوایل سال 1360 در یک پایگاه مخفی ما در تهران بهدیدارم آمد و شبانه ساعتها راجع به اوضاع و احوال صحبت کردیم. هانی در ضمن گفتگوهایش گفت که یکبار که نزد خمینی بودم عکس یکی از ملاقاتهای علنی من و تو را که با هم گرفته بودیم، جلوم گذاشت و گفت این چه ملاقاتهایی است که شما با اینها (مجاهدین) میکنید؟ من (هانی الحسن) گفتم آخر ای امام، اینها از1970 با ما دوست بودهاند… خلاصه اینکه خمینی از روابط ما فلسطینیها با شما خیلی خشمگین است. هانی ادامه داد که یک روز هم به رفسنجانی بهطور خصوصی گفتم، شما که از ما (فلسطینیها) خیلی بیشتر به ابعاد و تواناییهای مجاهدین آشنا هستید، آیا نمیترسید که اینقدر آنها را تحت فشار میگذارید و هر روز از آنها کشته و مجروح میگیرید؟ آیا از واکنش آنها نگران نیستید؟ رفسنجانی به من (هانی الحسن) گفت: نگران نباشید، ما اینها را آزمودهایم خیلی سربزیر ومعقول هستند. در این باره هم زیاد توی خودمان صحبت کردهایم و بعید میدانیم که چنان واکنشهایی نشان بدهند…
***
اعلان جنگ رسمی و علنی در 4تیر1359 قسمتهایی از حرفهای خمینی را در روز 4تیر 59 میخوانم:
- «خودشان غائله درست میکنند و فریاد میز نند و خودشان دیگران را کتک میزنند، باز خودشان فریاد میکنند… یعنی روی این ترتیب، اینها عمل میکنند که نگذارند شما کار بکنید، نگذارند خرمنهای کشاورزهای درست جمع بشود»
- «من هی بگویم اسلام و هی بگویم فدای اسلام و فدای خلق و هی بگویم مجاهد اسلام و مجاهد خلق، این حرفها را بزنم، لاکن وقتی به اعمال من شما ملاحظه کنید، ببینید که از اول، من مخالفت کردم، در هرجا تفنگ کشیدم و مخالفت کردم، هرجا بنا بود که یک اصلاحی بشود، شما دیدید که من آمدم و مقابلش ایستادم و مشتم را گره کردم و تفنگم را هم کشیدم، میخواستند که دانشگاههایی که درخدمت استعمار بود و جزء مهمات این مملکت است که باید دانشگاهش اصلاح بشود، همین که طرح اصلاح دانشگاه شد، سنگربندی شد دردانشگاه که نگذارند این کاربشود».
- «میبینیم که یک بساطی در امجدیه پیش میآید، یک غائله درست میشود ومع الأسف جوانهای ما مطلع نیستند که اینها چه دارند میکنند، این اشخاص چه دارند میکنند و بعضی از اشخاصی که بامن هم مربوط هستند اینها هم ملتفت نیستند که مسأله عمقش چی هست خیال میکنند که مسأله چماقدار است و تظاهر کننده، مسأله این است. نه، مسأله این نیست، این یک ظاهری است برای آشوب درست کردن مسأله عمق دارد، مسأله آمریکاست، مسأله این است که باید آمریکا بیاید اینجا و مقدرات کشور ما را بهدست بگیرد».
- «همینها هستند که وقتی کشاورزها خرمنهایشان را جمع میکنن، آتش میزنند، آلان هم باز دارند آتش میزنند و اگرمحافظت نشود، محافظت صحیح نشود، همهاش را آتش میزنند».
- «در مرکز میآیند با اسم اسلام و با اسم قرآن و با اسم کذاو کذا غائله ایجاد میکنند که نگذارند این مملکت یک آرامشی پیدا کند»
- «توانستند که جوانهای پاک و صاف و صحیح ما راگول بزنند با تبلیغاتی که بلدند و خوب هم بلدند. باید توجه داشته باشد این ملت که گول نخورد از اینهایی که برای اسلام دارند سینه میزنند، ببینند اعمالشان چیست، ببینند اینهایی که میگویند اسلام، آیا درعمل هم اینطوری هستند یا یک سنگربندهایی هستند که با ا سم اسلامی میخواهند از بین ببرند اسلام را و دزدهای سرگردنه هم اسم اسلام روی خودشان میگذارند لاکن دزدی میکنند. باید ما با اسم گول نخوریم بلکه ببینیم چه میکنند، ببینیم سابقه اینها چی هست، ببینیم کتابهایی که اینها مینویسند محتوایش چی هست، ببینیم تبلیغاتی که میکنند چه تبلیغ میکنند، به مجرد اینکه بگویند من مسلم هستم که فایده ندارد»
- «حالا من آمدهام مینشینم میگویم من رهبر شما. تو غلط میکنی که هستی، یا آن میگوید که نه، ما این کار را کردیم آخر کجا این کارراکردید؟ اگر یک دزدی را یک جایی کشتند و از طایفه شما بود، آنوقت شما میشوید انقلابی؟!»
- «مع الاسف بعضی از اشخاص هم که متوجه این مسائل نیستند، یکوقت آدم میبیند که طرفداری از اینها کردند یا یک چیزی گفتند که آنها از آن طرفداری استفاده کردند. اینها گول میزنند، همه را گول میزنند. اینها میخواستند من را گول بزنند، من نجف بودم، اینها آمده بودند که من راگول بزنند، بیستوچند روز-بعضیها میگفتند بیستو چهار روز… بعضی از این آقایانی که ادعای اسلامی میکنند، آمدند درنجف، یکیشان بیستوچند روز آمد در یکجایی، من فرصت دادم به او حرفهایش را بزند، او به خیال خودش که حالا من را میخواهد اغفال کند، مع الاسف از ایران هم بعضی از آقایان که تحت تأثیر آنها واقع شده بودند… آنها هم اغفال کرده بودند آنها را [منظورش از جمله آقای منتظری بود] آنها هم به من کاغذ سفارش نوشته بودند.
بعضی از آقایان محترم. بعضی ازعلما، خدا رحمتشان کند [منظورش پدر طالقانی بود] آنها هم به من کاغذ نوشته بودند که اینها ”انهّم فتیه“ [همانا که آنان جوانمردانی هستند- آیه 13 سوره کهف] قضیه اصحاب کهف، من گوش کردم به حرفهای اینها که ببینم اینها چه میگویند، تمام حرفهاشان هم از قرآن بود و از نهج البلاغه».
- «این که آمد بیستو چند روز آنجا و تمامش از نهج البلاغه و تمامش از قرآن صحبت میکرد، من در ذهنم آمد که… تو اعتقاد به خدا و اعتقاد به چیزی داری، چرا میآیی پیش من؟ من که نه خدا هستم، نه پیغمبر، نه امام، من یک طلبهام در نجف. این آمده بود که من را بازی بدهد من همراهی کنم با ایشان. من هیچ راجع به اینها حرف نزدم، همهاش راگوش کردم. فقط یک کلمه را که گفت ما میخواهیم قیام مسلحانه بکنیم، گفتم نه، شما نمیتوانید قیام مسلحانه بکنید، بیخود خودتان را به باد ندهید. اینها با خود قرآن، با خود نهج البلاغه میخواهند ما را از بین ببرند و قرآن و نهج البلاغه را از بین ببرند».
- «ما در هر قصه ای که وارد میشویم میبینیم که روحانیت، هدف است… الان هم ما ارتجاعی هستیم، الان هم روحانیان ما ارتجاعیاند، روشنفکرها آنها هستند…»
- «منافقها هستند که بدتر از کفارند. آنی که مسلمان میگوید هستم و به ضداسلام عمل میکند و میخواهد به ضداسلام عمل بکند، آن است که در قرآن بیشتر از آنهاتکذیب شده تا دیگران. ما سوره منافقین داریم اما سوره کفار نداریم».
- در همین سخنرانی خمینی صریحاً گفت: دشمن ما نه در آمریکا، نه در شوروی و نه در کردستان است، بلکه در همینجا در مقابل چشمهای ما در همین تهران است» (رادیو تهران – 4تیر 1359).
***
500هزار میلیشیا و تعطیل دفاتر در 250 نقطه
چکیده حرف خمینی که بعداً هم صدها و هزاران بار توسط سران و سردمداران و دژخیمان و مزدوران رژیم و حکام شرع و دادستانهای ارتجاع و رؤسای قوه قضاییه او تکرار شد این بود که مجاهدین بدتر از کفار و دشمن اصلی این رژیم هستند. بهعنوان مثال رئیس دادگاه ارتجاع در شهر بم هنوز یک ماه از حرفهای خمینی نگذشته، رسماًًًًًًًًً در 2مرداد 59 نوشت و مهر کرد که:
«مجاهدین خلق به فرمان امام خمینی مرتدین و از کفار بدترند. هیچگونه احترام مالی ندارند، بلکه حیاتی هم ندارند. لذا دادگاه انقلاب اسلامی به شکایت دروغی آنها وقعی نگذارد».
بنگرید که این یک مقام قضایی رژیم آخوندهاست که نزدیک به 30سال پیش، بدون اینکه مجاهدین کمترین خشونت و یا حتی یک شلیک کرده باشند، میگوید بهفرمان خمینی مجاهدین حرمت حیات هم ندارند.
دژخیم مزبور که آخوندی به نام علامه بود این را در جواب شکوائیه یک کتابفروش هوادار مجاهدین در شهر بم مینویسد که مزدوران ارتجاع به کتابفروشی او حمله نموده و آن را تبدیل به ویرانه کردهاند. حتی تعداد زیادی قرآن را هم پاره نموده و پولهای آن را هم به غارت برده بودند.
***
این در شرایطی بود که بهگفته سردمداران و سرکردگان و ایادی رژیم مجاهدین در سراسر ایران حدود 500هزار میلیشیا داشتند.
آقا محمدی رئیس ستاد تروریستی نصر که مسئول امور عراق در دفتر خامنهای و سپس معاون سیاسی رادیو و تلویزیون رژیم بود یکبار گفت: «در اوایل انقلاب شاید حدود500هزار میلیشیا گروههای تروریستی در کشور سامان داده بودند» (تلویزیون رژیم 25/12/78).
-واینهم روزنامه عصر آزادگان بتاریخ 14دی 1378 به قلم اکبر گنجی که نوشته بود:
«گروههایی بود که رهبری استثنایی و کاریزمایی امام خمینی را قبول کرده بودند.
جبهه دوم متشکل از شخصیتها و گروههای سیاسی بود که با رهبری امام در دوران تأسیس دولت مسأله داشتند… .
دسته دوم شامل گروههای مسلحی بود که با اصل انقلاب و شکل گیری جمهوری اسلامی مسأله داشتند… فرقه رجوی در رأس این سازمانهای تروریستی قرار داشت… و با پشتیبانی پانصد هزار میلیشیا (شبهنظامیان) که در سراسر ایران سازماندهی کرده بودند، میتوانند هسته اصلی نیروهای جبهه اول را که در حول و حوش امام قرار دارند، قلع و قمع کرده و جمهوری خلقشان را برقرار کنند».
***
اما در روز 4تیر 1359 پس از اعلان جنگ رسمی و آشکار خمینی، ما باز هم برای به تأخیر انداختن جنگ و خونریزی و استمرار مسالمت، توانستیم اوضاع را کنترل کنیم و جنگ محتوم و در تقدیر را، باز هم یکسال دیگر به تأخیر بیندازیم. همان شب اطلاعیه تعطیل بیش از 250 ستاد و دفتر مجاهدین در سراسر کشور را نوشتیم و از این پس مجاهدین تا آنجا که امکانپذیر بود به مبارزه مخفی یا نیمه مخفی روی آوردند و صدها هزار نفر از هواداران هم که امکان مخفی کردن آنها وجود نداشت شیوههای کار خود را عوض کردند و به گستردهترین صورت در تمامی شهرها و روستاهای کشور به پهن کردن بساط های ثابت یا سیار خیابانی همت گماشتند. خمینی فکر میکرد اگر از مقرها و ستادهایمان بیرون برویم دیگر کار تمام است اما نتیجه معکوس شد و پیوند هرچه بیشتری بین خلق و مجاهدخلق برقرار گردید. در عین حال سرکوب و دستگیری و شکنجه و قتل مجاهدین نیز همچنانکه حاکمان شرع خمینی میگفتند و مینوشتند بیدریغ ادامه داشت.
بهراستی که کنترل نیروی عظیم مجاهدین بهنحوی که در برابر آن همه جنایتها عکسالعمل نشان ندهند، یک گلوله از جانب ما شلیک نشود و حتی یک نفر هم بهدست ما سهواً کشته نشود، کار شگفت و بیمانندی بود که با انضباط فوق تصور نسل انقلاب محقق شد.
اینها را از اینبابت میگویم که معلوم باشد ما برای ادامه زندگی مسالمتآمیز، همه آزمایشها را ازسر گذراندیم. تا اگر ذرهیی هم امکان رفرم و اصلاح در این رژیم باشد، نادیده نگیریم.
***
گواهی اضداد
13سال پیش در سالگرد 30خرداد در سال 1375، در همین رابطه من قسمتهایی از کتابی به نام «مجاهدین ایران» را که در آمریکا منتشر شده و نویسنده آن در زمره اضداد شناخته شده مجاهدین است، قرائت کردم.
امروز هم برای یادآوری وثبت در سینه تاریخ درباره وقایع آنروزگار ترجیح میدهم که از همان کتاب استفاده کنم. نوشته است: مجاهدین پیوسته بهخط عدمدرگیری خود با رژیم ادامه میدادند، درحالی که مراکز و دفاترشان در شهرهای مختلف پیوسته در معرض اشغال و تهاجم بود و «آنها حتی سعی کردند مرکز مجاهدین را در تهران اشغال کنند» ولی بهدلیل حمایتهای مردمی مجاهدین، موفق نشدند.
- «حزباللهی ها، بدون شک با تحریک ازسوی حزب جمهوری، جنگ علیه مجاهدین را بهراه انداختند . آنها به دفاتر مجاهدین، چاپخانه آنها، بسیج انتخاباتی آنها در شهرهای تهران، رشت، گرگان، همدان، میانه، مشهد، شیراز، اصفهان، کرمانشاه، خمین، ملایر و قائمشهر حمله کردند. این حملهها منجر به سهکشته و هزار زخمی شد. حمله به تظاهرات تهران، که 200هزار نفر در آن شرکت کرده بودند، منجر به مجروح شدن شدید 23هوادار سازمان گردید».
- «رژیم تنها به تبلیغات بسنده نکرد و اهرمهای دیگر را نیز مورد استفاده قرار داد. دادستان کل در روز 11آبان59، نشریه مجاهد را بهجرم دروغپراکنی ممنوع کرد. نشریه آنها تا اواسط آذرماه، زمانی که سازمان یک چاپخانه زیرزمینی تأسیس نمود، بهطور مرتب منتشر میشد. کمیتههای محلی تلاش کردند که رهبران مجاهدین را دستگیر کنند. اکثر آنها مخفی شده بودند، اما بسیاری از هواداران و کادرها، بازداشت شده و بعداز خرداد60 اعدام شدند. پاسداران دفاتر مجاهدین را بسته و تظاهرات آنان را با آتش گشودن به سمت جمعیت و دستگیریهای گسترده مختل ساختند» و «از آن گذشته، حزبالله، بهاحتمال قوی بهدستور حزب جمهوری اسلامی، یک موج ترور را شروع کرد. آنها روزنامهفروشهایی که نشریه مجاهد را میفروختند بهگلوله بستند، افرادی را که مظنون به هواداری از مجاهدین بودند کتک میزدند، خانهها را با بمب مورد حمله قرار میدادند (از جمله خانه خانواده رضایی) ، به دفاتر انجمنهای دانشجویان مسلمان حمله میکردند، کنفرانسها را بههم میزدند، بهخصوص کنفرانس اتحادیههای کارگری، و بهطور فیزیکی به جلسهها حمله میکردند و فریاد میزدند ”منافقین بدتر از کفار هستند“ . تا 30خرداد60، این حملههای حزباللهیها به همراه تیراندازیهای پاسداران، منجر به کشته شدن 71تن از مجاهدین شده بود.
در 7اردیبهشت60، مجاهدین یک تظاهرات بزرگ ترتیب دادند که نسبت به بستن روزنامه بنیصدر و شهادت 4تن از تظاهر کنندگان در قائمشهر اعتراض کنند. در این راهپیمایی که بیشاز 150هزار نفر در آن شرکت داشتند، پلاکاردهایی که خواستار اجرای عدالت در مورد قاتلان قربانیان قائمشهر میشد، را حمل میکردند. [منظور 4 شهید تظاهرات قائمشهر است] . رژیم بهروشنی در حال از دست دادن کنترل در خیابانها بود. روز بعد، دادستان کل هرگونه تظاهرات آتی از جانب مجاهدین را ممنوع کرد». سپس «مجاهدین در یک نامه سرگشاده به آیتالله خمینی، شکایتهای قبلی خود را تکرار کردند، کسانی را که بهوسیله حزبالله کشته شده بودند لیست کردند، به این نکته اشاره کردند که حتی یکی از قاتلان درمقابل عدالت قرار نگرفته است، و اخطار کردند که اگر همه راههای مسالمتآمیز بسته شود، آنها هیچ راهی جز این که به جنگ مسلحانه بازگردند، ندارند».
اینها نوشته و گواهی کسی است که بههیچوجه دل خوشی از مجاهدین نداشته و ضدیتهای بسیار هم ورزیده است.
***
تظاهرات مادران و آخرین اخطار خمینیبعد از تظاهرات 150هزار نفری مادران در تهران در 7اردیبهشت سال 60، خمینی در 10اردیبهشت به صحنه آمد و ما را به تعیین «تکلیف نهایی» تهدید کرد و گفت «اسلحه را زمین بگذارید و از این شیطنتها دستبردارید و به آغوش ملت برگردید».
ما هم آخرین اتمامحجت را بهعمل آوردیم و در 12اردیبهشت یک نامه سرگشاده خطاب به «مقام رهبری کشور جمهوری اسلامی ایران حضرت آیتالله خمینی!» به او نوشتیم، اینطور که برمیآید، روزی را که رسماًًًًًًًًً به مقابله با ما تکلیف نمایید دور نیست و «شما در هر موقعیتی که مقتضی بدانید آن را مقرر خواهید فرمود. لاکن ما باز هم بهعنوان انقلابیون یکتاپرست به عرض میرسانیم که به هیچ وجه تا آنجا که به ما مربوط است از جنگ و دعوا و اختلافهای داخلی استقبال نکرده و نمیکنیم و تا آنجا که انضباط آهنین تشکیلاتی ما کشش داشته باشد تلاش خواهیم نمود که همچون گذشته ولو به بهای جان خواهران و برادرانمان تا وقتی که راههای مسالمتآمیز ابراز عقیده و فعالیت انقلابی مطلقاً مسدود نشده و به اصطلاح حجت تمام نگردیده است از عکسالعملهای خشونتبار و قهرآمیز بپرهیزیم».
در همین نامه نوشتیم که به قانون اساسی شما (ولایت فقیه) رای ندادهایم اما به آن التزام داریم، وانگهی خود شما سال 60 را سال قانون و عطوفت و برادری اعلام کردهاید، چرا از آزادیها خبری نیست و کمترین تقاضای کارگر و دهقان ایرانی با خانهخرابی و گلوله و حتی مثل کردستان با بمباران و محاصره اقتصادی مواجه میشود؟
نوشتیم که چه درمورد ما و چه درمورد هرکس که مختصر مخالفتی با انحصارطلبی بکند، بیدریغ به اینکه عامل آمریکا یا عامل عراق است متهم میشود؛ نوشتیم که زندانها انباشته از مجاهدین است و شکنجه و کشتار آنان بیامان ادامه دارد؛ نوشتیم که تجار وابسته به رژیم در شرایطی که گرانی و بیکاری بیداد میکند بالاترین سود تاریخ بازار ایران بهمبلغ 120میلیارد تومان (بیش از 13میلیارد دلار به نرخ روز) را بالا کشیدهاند؛ نوشتیم که خودتان به کردستان لشکر و سپاه برده و سرکوب میکنید و بعد مجاهدین را به تأسیس جمهوری دیگری در لاهیجان و گیلان متهم میکنند.
همچنین نوشتیم که حضرتآیتالله، حتی خدیو مصر هم وقتی دید که پیراهن یوسف از جلو پاره نیست، قلباً به بیگناهی او قانع شد، اما چگونه است که در دوسال گذشته همیشه کشتهها از مجاهدینند ولی باز این خود ما هستیم که متهم به تحریک و حادثهسازی میشویم؟ بگذریم که قاضیالقضات شما ـ بهشتیـ حتی به شهادت رساندن خواهران و برادرانمان را هم درمنتهای وقاحت بهخود ما نسبت میدهد و لابد مسئول بمبگذاریها هم خود ما هستیم!
«از این حیث در برابر تکلیفی که گوشزد فرمودید، چهچارهیی جز نوشتن و تقدیم وصیتنامهها باقی میماند؟ کمااینکه امروز اوضاع بهجایی رسیده که خواهران و برادران نوجوان ما نیز حتی برای فروش یک نشریه، ابتدا وصیتنامهها را مینویسند و آنگاه میروند».
در پایان هم از او خواستیم برای بیان مواضع و تشریح اوضاع و شکایات و اثبات حرفهایمان به دیدنش برویم، با این امید که زندگانی مسالمتآمیز هرچه بیشتر ادامه یابد و تشنجی در کار نباشد.
***
قیام 30خرداد چندروز بعد خمینی مجدداً به صحنه آمد و با تهدید و خط و نشان کشیدن بیشتر گفت که لازم نیست به دیدن من بیایید، من خدمت میرسم!
سپس توقیف الباقی روزنامهها و عزل رئیسجمهور رژیم، که مورد حمایت مجاهدین بود، صورت گرفت و رژیم بهصورت خلص، یکپایه و ارتجاعی گردید. خمینی حاکمیت ارتجاعی مطلقه خود را بهتمام و کمال مستقر کرد و دیگر هرگونه امید برای اصلاحپذیری رژیمش همراه با آخرین قطرههای آزادیهای سیاسی، بیشکاف وعلی الاطلاق از بین رفت.
در آستانه 30خرداد، علاوه بر آن همه شهید، ما بدون این که حتی یک گلوله شلیک کرده باشیم، چندهزار زندانی شلاقخورده داشتیم. در نمایشهای جمعه، در رادیو و تلویزیون و مطبوعات رژیم، در مجلس ارتجاع و حتی در جلسات هیأت دولت و در سخنرانیهای خمینی در جماران، همه میدیدند و میشنیدند که شعار اصلی مرگ بر مجاهدین بود.
خمینی میگفت خودشان خودشان را شکنجه میکنند و رسانههای او بهصورت شبانهروزی از هیچ لجنپراکنی بهما فروگذار نمیکردند. آنها از فساد درونی مجاهدین، وضعیت زنان و مردانشان و از وابستگیشان در آنواحد به آمریکا، شوروی، اسراییل و عراق، داستانها بههم میبافتند.
بگذارید روز 30خرداد را ـ بازهم از همان کتاب که گفتمـ بخوانم: «در روز 30خرداد، جمعیت زیادی در بسیاری از شهرها ظاهر شد، بهخصوص در تهران، تبریز، رشت، آمل، قائمشهر، گرگان، بابلسر، زنجان، کرج، اراک، اصفهان، بیرجند، اهواز و کرمان. در تظاهرات تهران بیشاز 500هزار نفر مصمم شرکت کرده بودند. اخطار علیه تظاهرات بهطور مستمر از شبکه رادیو و تلویزیون پخش میشد. حامیان دولت به مردم توصیه میکردند که در خانههایشان بمانند. بهعنوان مثال سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی از جوانان خواست که جان خود را بهخاطر لیبرالیسم و کاپیتالیسم ازدست ندهند. آخوندهای عالیرتبه اعلام کردند که تظاهر کنندگان بدون توجه به سنشان بهعنوان ”محارب با خدا“ محسوب میشوند و درنتیجه در همان محل اعدام میشوند. حزباللهیها مسلح شده و با کامیونها آورده شده بودند تا خیابانهای اصلی را ببندند. به پاسداران دستور شلیک داده شده بود. تنها در محدوده دانشگاه تهران50تن کشته، 200تن زخمی و 1000نفر دستگیر شدند. این فراتر از همه درگیریهای انقلاب اسلامی بود. مسئول زندان اوین(لاجوردی) با خوشحالی اعلام کرد که جوخههای اعدام 23تظاهرکننده، از جمله چند دختر نوجوان، را اعدام کردهاند. دوران ترور آغاز شده بود» (از همان کتاب).
بله، این هم از «سال قانون و برادری و عطوفت» در قاموس خمینی!
***
در سرفصل 30خرداد سال1360 زمان تصمیمگیری قطعی فرارسیده بود. دربرابر ارتجاع مهیب و قهاری که میرفت خود را یکپارچه و یکپایه کند و سلطنت مطلقه فقیه را مستقر سازد، دیگر جای مانور و تحرک سیاسی باقی نمانده بود. یا باید تسلیم میشدیم و به «حیات خفیف و خائنانه» رضا میدادیم و مانند حزب توده در کودتای 28مرداد، بهمسئولیتمان پشت میکردیم و در تاریخ ایران نفرین میشدیم، یا میباید دست از همهچیز میشستیم و، ولو با سنگینترین بهای خونین و با الهام از سیدالشهدا حسینبن علی (ع) ـ بهطرزی عاشوراگونه از شرف خود و خلق در زنجیرمان نگاهبانی میکردیم و سرفراز میماندیم، و ما این راه را برگزیدیم. هیهات مناالذله!
ازآنپس، 30خرداد، با همه درخشش و سرخفامیاش، حدفاصلی شد و شاخصی برای دموکراسی و دیکتاتوری و سرمشقی برای آنچه باید کرد. البته اضداد مقاومت ایران، همه وادادگان و وارفتگان و کسانی که درابتدا یا انتهای حرفهایشان، دیکتاتوری دینی را بر این مقاومت ترجیح میدهند و این مقاومت را بهسود آخوندهای خونآشام تخطئه میکنند، کماکان حق! دارند از 30خرداد الگویی برای آنچه هرگز نباید کرد ترسیم و تصویر کنند، اما مردم و تاریخ ایران قضاوت خود را دارند.
فکر میکنم پس از 28سال، قیام 30خرداد 1388 و سلسله زنجیر خیزشهایی که تا قیام عاشورا در 6 دیماه 1388 یک نقطه عطف تاریخی را تصویر کرد، از همین قضاوت نشاندارد.
***
یکبار به خمینی و دربار آخوندی هشدار دادم کار را به آنجا نرسانند که مجبور شویم مشت را با مشت و گلوله را با گلوله جواب بدهیم.
سالها بعد سرکردگان رژیم در این باره بسیاری نکات گفتند که من فقط سه نمونه ر ا نقل میکنم اما مسئولیت حرفها و برچسب تروریستی آنها را به خودشان وا میگذارم:
-موسوی تبریزی دادستان خون آشام خمینی گفت «درهمان شهریور سال 60 که من پس از شهید قدوسی در سمت دادستانی انقلاب قرار گرفتم 640نفر تنها در تهران به دست منافقان ترور شدند» (خبرگزاری ایسنا 21/6)
-رئیس اداره بدنام اطلاعات رژیم در بروجرد در مورد وقایع بعد از 30خرداد سال 1360 در این شهر اعلام کرد: «در سال 1359 بدلیل فضای مساعد سیاسی بروجرد، مرکزیت تشکیلات منافقین از لرستان و همدان به بروجرد منتقل شد. اعضای این گروهک توانسته بودند در آن زمان عدهیی از جوانان را اغفال کنند و بیش از 229 اقدام نظامی… . از آنها گزارش شده بود. وی افزود: شهرستان بروجرد از جمله شهرهایی است که بیشتر دانش آموزان و دانشجویان آن چادری هستند» ! (خبرگزاری رسمی رژیم- 3آذر 1379)
-یکبار هم در همین اواخر، سفیر رژیم در عراق (پاسدار کاظمی قمی) گفت: «در مقاطعی در کشور در یک روز نزدیک به 200 ترور داشتیم و ایران توانست چنین فضاهایی را کنترل کند» (خبرگزاری ایسنا- 10/2/85).
بهراستی که کنترل نیروی عظیم مجاهدین بهنحوی که در برابر آن همه جنایتها عکسالعمل نشان ندهند، یک گلوله از جانب ما شلیک نشود و حتی یک نفر هم بهدست ما سهواً کشته نشود، کار شگفت و بیمانندی بود که با انضباط فوق تصور نسل انقلاب محقق شد.
اینها را از اینبابت میگویم که معلوم باشد ما برای ادامه زندگی مسالمتآمیز، همه آزمایشها را ازسر گذراندیم. تا اگر ذرهیی هم امکان رفرم و اصلاح در این رژیم باشد، نادیده نگیریم.
***
گواهی اضداد
13سال پیش در سالگرد 30خرداد در سال 1375، در همین رابطه من قسمتهایی از کتابی به نام «مجاهدین ایران» را که در آمریکا منتشر شده و نویسنده آن در زمره اضداد شناخته شده مجاهدین است، قرائت کردم.
امروز هم برای یادآوری وثبت در سینه تاریخ درباره وقایع آنروزگار ترجیح میدهم که از همان کتاب استفاده کنم. نوشته است: مجاهدین پیوسته بهخط عدمدرگیری خود با رژیم ادامه میدادند، درحالی که مراکز و دفاترشان در شهرهای مختلف پیوسته در معرض اشغال و تهاجم بود و «آنها حتی سعی کردند مرکز مجاهدین را در تهران اشغال کنند» ولی بهدلیل حمایتهای مردمی مجاهدین، موفق نشدند.
- «حزباللهی ها، بدون شک با تحریک ازسوی حزب جمهوری، جنگ علیه مجاهدین را بهراه انداختند . آنها به دفاتر مجاهدین، چاپخانه آنها، بسیج انتخاباتی آنها در شهرهای تهران، رشت، گرگان، همدان، میانه، مشهد، شیراز، اصفهان، کرمانشاه، خمین، ملایر و قائمشهر حمله کردند. این حملهها منجر به سهکشته و هزار زخمی شد. حمله به تظاهرات تهران، که 200هزار نفر در آن شرکت کرده بودند، منجر به مجروح شدن شدید 23هوادار سازمان گردید».
- «رژیم تنها به تبلیغات بسنده نکرد و اهرمهای دیگر را نیز مورد استفاده قرار داد. دادستان کل در روز 11آبان59، نشریه مجاهد را بهجرم دروغپراکنی ممنوع کرد. نشریه آنها تا اواسط آذرماه، زمانی که سازمان یک چاپخانه زیرزمینی تأسیس نمود، بهطور مرتب منتشر میشد. کمیتههای محلی تلاش کردند که رهبران مجاهدین را دستگیر کنند. اکثر آنها مخفی شده بودند، اما بسیاری از هواداران و کادرها، بازداشت شده و بعداز خرداد60 اعدام شدند. پاسداران دفاتر مجاهدین را بسته و تظاهرات آنان را با آتش گشودن به سمت جمعیت و دستگیریهای گسترده مختل ساختند» و «از آن گذشته، حزبالله، بهاحتمال قوی بهدستور حزب جمهوری اسلامی، یک موج ترور را شروع کرد. آنها روزنامهفروشهایی که نشریه مجاهد را میفروختند بهگلوله بستند، افرادی را که مظنون به هواداری از مجاهدین بودند کتک میزدند، خانهها را با بمب مورد حمله قرار میدادند (از جمله خانه خانواده رضایی) ، به دفاتر انجمنهای دانشجویان مسلمان حمله میکردند، کنفرانسها را بههم میزدند، بهخصوص کنفرانس اتحادیههای کارگری، و بهطور فیزیکی به جلسهها حمله میکردند و فریاد میزدند ”منافقین بدتر از کفار هستند“ . تا 30خرداد60، این حملههای حزباللهیها به همراه تیراندازیهای پاسداران، منجر به کشته شدن 71تن از مجاهدین شده بود.
در 7اردیبهشت60، مجاهدین یک تظاهرات بزرگ ترتیب دادند که نسبت به بستن روزنامه بنیصدر و شهادت 4تن از تظاهر کنندگان در قائمشهر اعتراض کنند. در این راهپیمایی که بیشاز 150هزار نفر در آن شرکت داشتند، پلاکاردهایی که خواستار اجرای عدالت در مورد قاتلان قربانیان قائمشهر میشد، را حمل میکردند. [منظور 4 شهید تظاهرات قائمشهر است] . رژیم بهروشنی در حال از دست دادن کنترل در خیابانها بود. روز بعد، دادستان کل هرگونه تظاهرات آتی از جانب مجاهدین را ممنوع کرد». سپس «مجاهدین در یک نامه سرگشاده به آیتالله خمینی، شکایتهای قبلی خود را تکرار کردند، کسانی را که بهوسیله حزبالله کشته شده بودند لیست کردند، به این نکته اشاره کردند که حتی یکی از قاتلان درمقابل عدالت قرار نگرفته است، و اخطار کردند که اگر همه راههای مسالمتآمیز بسته شود، آنها هیچ راهی جز این که به جنگ مسلحانه بازگردند، ندارند».
اینها نوشته و گواهی کسی است که بههیچوجه دل خوشی از مجاهدین نداشته و ضدیتهای بسیار هم ورزیده است.
***
تظاهرات مادران و آخرین اخطار خمینیبعد از تظاهرات 150هزار نفری مادران در تهران در 7اردیبهشت سال 60، خمینی در 10اردیبهشت به صحنه آمد و ما را به تعیین «تکلیف نهایی» تهدید کرد و گفت «اسلحه را زمین بگذارید و از این شیطنتها دستبردارید و به آغوش ملت برگردید».
ما هم آخرین اتمامحجت را بهعمل آوردیم و در 12اردیبهشت یک نامه سرگشاده خطاب به «مقام رهبری کشور جمهوری اسلامی ایران حضرت آیتالله خمینی!» به او نوشتیم، اینطور که برمیآید، روزی را که رسماًًًًًًًًً به مقابله با ما تکلیف نمایید دور نیست و «شما در هر موقعیتی که مقتضی بدانید آن را مقرر خواهید فرمود. لاکن ما باز هم بهعنوان انقلابیون یکتاپرست به عرض میرسانیم که به هیچ وجه تا آنجا که به ما مربوط است از جنگ و دعوا و اختلافهای داخلی استقبال نکرده و نمیکنیم و تا آنجا که انضباط آهنین تشکیلاتی ما کشش داشته باشد تلاش خواهیم نمود که همچون گذشته ولو به بهای جان خواهران و برادرانمان تا وقتی که راههای مسالمتآمیز ابراز عقیده و فعالیت انقلابی مطلقاً مسدود نشده و به اصطلاح حجت تمام نگردیده است از عکسالعملهای خشونتبار و قهرآمیز بپرهیزیم».
در همین نامه نوشتیم که به قانون اساسی شما (ولایت فقیه) رای ندادهایم اما به آن التزام داریم، وانگهی خود شما سال 60 را سال قانون و عطوفت و برادری اعلام کردهاید، چرا از آزادیها خبری نیست و کمترین تقاضای کارگر و دهقان ایرانی با خانهخرابی و گلوله و حتی مثل کردستان با بمباران و محاصره اقتصادی مواجه میشود؟
نوشتیم که چه درمورد ما و چه درمورد هرکس که مختصر مخالفتی با انحصارطلبی بکند، بیدریغ به اینکه عامل آمریکا یا عامل عراق است متهم میشود؛ نوشتیم که زندانها انباشته از مجاهدین است و شکنجه و کشتار آنان بیامان ادامه دارد؛ نوشتیم که تجار وابسته به رژیم در شرایطی که گرانی و بیکاری بیداد میکند بالاترین سود تاریخ بازار ایران بهمبلغ 120میلیارد تومان (بیش از 13میلیارد دلار به نرخ روز) را بالا کشیدهاند؛ نوشتیم که خودتان به کردستان لشکر و سپاه برده و سرکوب میکنید و بعد مجاهدین را به تأسیس جمهوری دیگری در لاهیجان و گیلان متهم میکنند.
همچنین نوشتیم که حضرتآیتالله، حتی خدیو مصر هم وقتی دید که پیراهن یوسف از جلو پاره نیست، قلباً به بیگناهی او قانع شد، اما چگونه است که در دوسال گذشته همیشه کشتهها از مجاهدینند ولی باز این خود ما هستیم که متهم به تحریک و حادثهسازی میشویم؟ بگذریم که قاضیالقضات شما ـ بهشتیـ حتی به شهادت رساندن خواهران و برادرانمان را هم درمنتهای وقاحت بهخود ما نسبت میدهد و لابد مسئول بمبگذاریها هم خود ما هستیم!
«از این حیث در برابر تکلیفی که گوشزد فرمودید، چهچارهیی جز نوشتن و تقدیم وصیتنامهها باقی میماند؟ کمااینکه امروز اوضاع بهجایی رسیده که خواهران و برادران نوجوان ما نیز حتی برای فروش یک نشریه، ابتدا وصیتنامهها را مینویسند و آنگاه میروند».
در پایان هم از او خواستیم برای بیان مواضع و تشریح اوضاع و شکایات و اثبات حرفهایمان به دیدنش برویم، با این امید که زندگانی مسالمتآمیز هرچه بیشتر ادامه یابد و تشنجی در کار نباشد.
***
قیام 30خرداد چندروز بعد خمینی مجدداً به صحنه آمد و با تهدید و خط و نشان کشیدن بیشتر گفت که لازم نیست به دیدن من بیایید، من خدمت میرسم!
سپس توقیف الباقی روزنامهها و عزل رئیسجمهور رژیم، که مورد حمایت مجاهدین بود، صورت گرفت و رژیم بهصورت خلص، یکپایه و ارتجاعی گردید. خمینی حاکمیت ارتجاعی مطلقه خود را بهتمام و کمال مستقر کرد و دیگر هرگونه امید برای اصلاحپذیری رژیمش همراه با آخرین قطرههای آزادیهای سیاسی، بیشکاف وعلی الاطلاق از بین رفت.
در آستانه 30خرداد، علاوه بر آن همه شهید، ما بدون این که حتی یک گلوله شلیک کرده باشیم، چندهزار زندانی شلاقخورده داشتیم. در نمایشهای جمعه، در رادیو و تلویزیون و مطبوعات رژیم، در مجلس ارتجاع و حتی در جلسات هیأت دولت و در سخنرانیهای خمینی در جماران، همه میدیدند و میشنیدند که شعار اصلی مرگ بر مجاهدین بود.
خمینی میگفت خودشان خودشان را شکنجه میکنند و رسانههای او بهصورت شبانهروزی از هیچ لجنپراکنی بهما فروگذار نمیکردند. آنها از فساد درونی مجاهدین، وضعیت زنان و مردانشان و از وابستگیشان در آنواحد به آمریکا، شوروی، اسراییل و عراق، داستانها بههم میبافتند.
بگذارید روز 30خرداد را ـ بازهم از همان کتاب که گفتمـ بخوانم: «در روز 30خرداد، جمعیت زیادی در بسیاری از شهرها ظاهر شد، بهخصوص در تهران، تبریز، رشت، آمل، قائمشهر، گرگان، بابلسر، زنجان، کرج، اراک، اصفهان، بیرجند، اهواز و کرمان. در تظاهرات تهران بیشاز 500هزار نفر مصمم شرکت کرده بودند. اخطار علیه تظاهرات بهطور مستمر از شبکه رادیو و تلویزیون پخش میشد. حامیان دولت به مردم توصیه میکردند که در خانههایشان بمانند. بهعنوان مثال سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی از جوانان خواست که جان خود را بهخاطر لیبرالیسم و کاپیتالیسم ازدست ندهند. آخوندهای عالیرتبه اعلام کردند که تظاهر کنندگان بدون توجه به سنشان بهعنوان ”محارب با خدا“ محسوب میشوند و درنتیجه در همان محل اعدام میشوند. حزباللهیها مسلح شده و با کامیونها آورده شده بودند تا خیابانهای اصلی را ببندند. به پاسداران دستور شلیک داده شده بود. تنها در محدوده دانشگاه تهران50تن کشته، 200تن زخمی و 1000نفر دستگیر شدند. این فراتر از همه درگیریهای انقلاب اسلامی بود. مسئول زندان اوین(لاجوردی) با خوشحالی اعلام کرد که جوخههای اعدام 23تظاهرکننده، از جمله چند دختر نوجوان، را اعدام کردهاند. دوران ترور آغاز شده بود» (از همان کتاب).
بله، این هم از «سال قانون و برادری و عطوفت» در قاموس خمینی!
***
در سرفصل 30خرداد سال1360 زمان تصمیمگیری قطعی فرارسیده بود. دربرابر ارتجاع مهیب و قهاری که میرفت خود را یکپارچه و یکپایه کند و سلطنت مطلقه فقیه را مستقر سازد، دیگر جای مانور و تحرک سیاسی باقی نمانده بود. یا باید تسلیم میشدیم و به «حیات خفیف و خائنانه» رضا میدادیم و مانند حزب توده در کودتای 28مرداد، بهمسئولیتمان پشت میکردیم و در تاریخ ایران نفرین میشدیم، یا میباید دست از همهچیز میشستیم و، ولو با سنگینترین بهای خونین و با الهام از سیدالشهدا حسینبن علی (ع) ـ بهطرزی عاشوراگونه از شرف خود و خلق در زنجیرمان نگاهبانی میکردیم و سرفراز میماندیم، و ما این راه را برگزیدیم. هیهات مناالذله!
ازآنپس، 30خرداد، با همه درخشش و سرخفامیاش، حدفاصلی شد و شاخصی برای دموکراسی و دیکتاتوری و سرمشقی برای آنچه باید کرد. البته اضداد مقاومت ایران، همه وادادگان و وارفتگان و کسانی که درابتدا یا انتهای حرفهایشان، دیکتاتوری دینی را بر این مقاومت ترجیح میدهند و این مقاومت را بهسود آخوندهای خونآشام تخطئه میکنند، کماکان حق! دارند از 30خرداد الگویی برای آنچه هرگز نباید کرد ترسیم و تصویر کنند، اما مردم و تاریخ ایران قضاوت خود را دارند.
فکر میکنم پس از 28سال، قیام 30خرداد 1388 و سلسله زنجیر خیزشهایی که تا قیام عاشورا در 6 دیماه 1388 یک نقطه عطف تاریخی را تصویر کرد، از همین قضاوت نشاندارد.
***
یکبار به خمینی و دربار آخوندی هشدار دادم کار را به آنجا نرسانند که مجبور شویم مشت را با مشت و گلوله را با گلوله جواب بدهیم.
سالها بعد سرکردگان رژیم در این باره بسیاری نکات گفتند که من فقط سه نمونه ر ا نقل میکنم اما مسئولیت حرفها و برچسب تروریستی آنها را به خودشان وا میگذارم:
-موسوی تبریزی دادستان خون آشام خمینی گفت «درهمان شهریور سال 60 که من پس از شهید قدوسی در سمت دادستانی انقلاب قرار گرفتم 640نفر تنها در تهران به دست منافقان ترور شدند» (خبرگزاری ایسنا 21/6)
-رئیس اداره بدنام اطلاعات رژیم در بروجرد در مورد وقایع بعد از 30خرداد سال 1360 در این شهر اعلام کرد: «در سال 1359 بدلیل فضای مساعد سیاسی بروجرد، مرکزیت تشکیلات منافقین از لرستان و همدان به بروجرد منتقل شد. اعضای این گروهک توانسته بودند در آن زمان عدهیی از جوانان را اغفال کنند و بیش از 229 اقدام نظامی… . از آنها گزارش شده بود. وی افزود: شهرستان بروجرد از جمله شهرهایی است که بیشتر دانش آموزان و دانشجویان آن چادری هستند» ! (خبرگزاری رسمی رژیم- 3آذر 1379)
-یکبار هم در همین اواخر، سفیر رژیم در عراق (پاسدار کاظمی قمی) گفت: «در مقاطعی در کشور در یک روز نزدیک به 200 ترور داشتیم و ایران توانست چنین فضاهایی را کنترل کند» (خبرگزاری ایسنا- 10/2/85).