مهمترين وقايع تاريخ 52 ساله سازمان مجاهدين خلق ايران بنیانگذاری سازمان مجاهدین خلق ایران- ضربه شهریورو..قسمت دوم


ضربه شهریور 50 
اما در این فاصله ساواک با کمک یک توده‌یی قدیمی ساواکی شده که ناصر صادق برای جذب امکانات با او تماس گرفته بود، ما را تحت تعقیب و مراقبت قرار داد. یادم است که ثابتی، مقام امنیتی ساواک شاه، که مقام مافوق بازجوها و رئیس اداره سوم، یعنی اداره تحقیق ساواک بود، به ناصر صادق گفت تو همان هستی که ما 25هزار تومان برایت موتورسیکلت خریدیم! چون که 25دستگاه موتورسیکلت خریده بودند، برای این‌که تعقیب دقیق باشد و ما پی نبریم.
الغرض، در این اواخر تبدیل شده بودیم به 13ـ12گروه ضربت. هر مسئول گروه، خانه‌یی همراه با 6‌ـ‌5نفر داشت برای انجام عملیات در جریان جشنهای شاهنشاهی 2500ساله. در سال50 داشتیم آماده ورود به‌عملیات می‌شدیم. اما ناگهان در ساعت2 بعد‌از‌ظهر روز اول شهریور، دشمن ریخت به خانه‌ها و ما را دستگیر کرد.
ساواک در حمله‌یی که به پایگاههای سازمان کرد، در همان ضربه اول بیش از 100نفر را طی یکی دو روز دستگیر کرد و این خیلی زیاد بود. رژیم شاه چنین چیزی را به‌خواب هم نمی‌دید. تا آن زمان گروه‌های دانشجویی یا گروه‌های سیاسی ده، بیست، سی‌نفری را گرفته بود. اما ابعاد و شمار مجاهدین برایشان عجیب بود.
البته آن زمان اسم مجاهدین مطرح نبود و کلمه‌یی که می‌گفتیم فقط کلمه «سازمان» بود. ساواک به‌طور خاص دنبال سلاح بود. شهید اصغر بدیع‌زادگان که از بیروت آمده بود، در جاسازیهایش تعدادی مسلسل هم آورده بود. در دستگیریهای سری اول، چند نفر از مرکزیت آن روزگار نبودند. از جمله محمد‌آقا دستگیر نشد. او هنگام آمدن به‌ خانه از سرکوچه متوجه شده بود که وضع خراب است و برگشته بود

دستگیری بنیانگذار سازمان 
تا رسیدیم به روزی که من هیچ‌وقت آن را فراموش نمی‌کنم. دوم ماه رمضان و اواخر مهرماه بود که صبح زود که در سلول اوین نشسته بودیم، خیلی شلوغ شد. راهرو و داخل بند شلوغ شدزندان اوین آن‌موقع 8سلول انفرادی داشت در یک‌طرف و 4تا هم در طرف مقابل که اتاق مسئول بند در وسط، آنها را از هم جدا می‌کرد. من در سلول شماره2 بودم. یکدفعه دیدیم رفت‌ و آمدها خیلی زیاد شد. اما مثل روزهای معمول این تحرکات با شلاق و شکنجه همراه نبود. ساواکیها خیلی خوشحال بودند. در این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده؟ دقایقی بعد مرکزیت دستگیرشده مجاهدین را از سلولهای مختلف بیرون کشیدند و گفتند لباس بپوشید و زود باشید. بعد رفتیم با چشمهای بسته به قسمت بازجویی و در آنجا برای هر کدام از ما یک نگهبان گذاشته بودند تا کسی سرش را بلند نکند. من یواشکی نگاه کردم دیدم یک آمبولانس ایستاد و پشت آن‌هم یک ماشین دیگر و چند نفر را که طناب‌پیچ کرده بودند، به‌صورت افقی از آن خارج کردند و به اتاق دیگری بردند. ساواکیها خیلی بدوبدو می‌کردند و پشت‌ سرهم می‌گفتند: گرفتیم! گرفتیم! گرفتیم!
محمدآقا را دستگیر کرده بودند. بعد از نیم‌ساعت ما را با کت‌ و شلوارهایی که در اوین به ما داده بودند ـ‌چون ما را با لباس خانه دستگیر کرده بودند‌ـ به‌نزد او بردند. گویی جلسه مرکزیت سازمان بود و تمام اعضای مرکزیت که در تهران بودند، در آن جلسه بودند؛ به‌استثنای اصغر و کسانی که در خارجه بودند و رضا (رضایی) که فیلم بازی می‌کرد و می‌خواست ساواکیها را برای اجرای طرح فرار فریب دهد.
محمد‌آقا را کت‌بسته نشاندند. تنها تفاوت این جلسه با جلسات دیگر مرکزیت این بود که منوچهری، سربازجویی که مجاهدین را دستگیر می‌کرد و اسم واقعیش ازغندی بود، در این جلسه حضور داشت. کنار میز ایستاده و تکیه داده بود و خیلی فاتحانه پا روی پایش انداخته بود و می‌گفت: دیگر تمام شدید!
محمد‌آقا آن‌طرف نشسته بود، ما هم دور او نشسته بودیم
یاللعجب! چه آرزوها داشتیم… ناگهان دیدیم که قطره اشکی از گوشه چشم محمد‌آقا سرازیر شد، هر چند بلافاصله خودش را کنترل کرد. عجب صحنه‌یی بود
روزهای بعد هم از سوراخ در سلول می‌دیدیم که تمام سر و صورت محمد‌آقا ورم‌کرده و سیاه و کبود شده و بینی‌اش هم شکسته بود. او را شکنجه کرده بودند
داستان مجاهدین تقریباً به انتها رسیده بود! و 6سال بعد از تأسیس سازمان، دیگر چیزی نمانده بود. تمام مرکزیت و اصل موضوع که بنیانگذاران سازمان بودند در اوین بودند. چند تا از مسلسلها را هم ساواک گرفته بود. بعد هم خبر دادند که شاه درجه نصیری (رئیس ساواک) را به‌خاطر این دستگیریها از سپهبد به ارتشبد ارتقا داده است. هیچ چیز لونرفته‌یی تقریباً وجود نداشت! الا تعدادی از مجاهدین که بیرون مانده بودند. احمد (رضایی) که بعد اولین شهیدمان شد، آن زمان در مدار 2 و 3 سازمان بود. بدین‌ترتیب گمان می‌رفت که ریشه‌کن شدیم! آنچه واقع شده بود آن‌قدر برای ما سنگین بود که از شدت ناراحتی بیتاب می‌شدیم. چون اینها در فهم آن روزگارمان، برایمان خیلی سخت بود.
یکی دو‌بار در خواب دیدم که محمدآقا را می‌خواهند اعدام کنند، فراوان گریه کردم. آخر، خیلی پرفشار بود. در آن روزگار تنها یک کتاب بود که به خانواده‌هایمان اجازه می‌دادند برای ما بیاورند: قرآن که مخصوصاً در آن شرایط برای ما همه‌چیز بود… بعدها که ملاقات دادند، دیدیم خانواده‌ها خبرهای شگفت‌انگیزی از وضعیت اجتماعی و حمایت مردم و استقبال جوانان نقل می‌کنند و گویا جامعه تکانی خورده و افکار عمومی بین‌المللی نیز متوجه شده است.



اولین شهید مجاهد خلق 
مدتی گذشت، رضا (رضایی) که خودش را زده بود به همکاری، توانست آنها را فریب بدهد و از زندان فرار کند و حیات مجاهدین که به تار مویی بند بود اوج گرفت. تا این‌که رسیدیم به‌روز 11بهمن1350روز شهادت اولین مجاهد خلق! مجاهدین تا آن زمان هنوز شهید نداده بودند.
ما را به عمومی برده بودند. آن‌موقع «سید»، برادر مجاهدمان سیدمحمد صادق سادات‌دربندی، شهردار اتاق عمومی ما بود. یک رادیو گوشی داشتیم که آن را جاسازی و پنهان از چشم ساواکیها وارد کرده بودیم. زمان اخبار که می‌شد، هر کس نوبتش بود باید زیر پتو می‌رفت و رادیو گوشی را به یک سیمی که سعید (محسن) درست کرده بود، وصل می‌کرد و خبرها را گوش می‌کرد. روز 11بهمن1350 علی (میهندوست) باید رادیو را گوش می‌داد و رفته بود زیر پتو، ولی یکمرتبه سرش را از پتو بیرون آورد و گفت: احمد شهید شد! او روی خودش نارنجک کشیده و
خبر شهادت اولین شهید آن‌هم با آن حالت تهاجمی و انقلابی همه را شوکه و دگرگون کرد. از آن لحظه، دیگر اوضاع جور دیگری بود… من به‌چشم دیدم که فضا عوض شد. سعید گفت پیراهنها را دربیاوریم و در صفی دونفره گرداگرد سلول به‌صورت نظام‌جمع به‌دو رو کنیم و بعد هم سرود جمعی خواندیم. کاری که هر شب در همه سلولها مرسوم بود، با شعر و سرود به‌خواب‌ رفتن بود.
بعد، مدتی گذشت تا دادگاههایمان شروع شد. در این اثنا یکی دو عملیات کوچک هم انجام شده بود. وقتی محمد‌آقا را می‌دیدیم خبرهایی را که می‌رسید به او می‌دادیم و می‌گفتیم «غصه نخور، بچه‌ها هستند و نسل تو پایدار خواهد بود».
در دادگاه اول، همه به اعدام محکوم شدیم. اما عمداً به‌ محمدآقا حبس ابد دادند. این از کلکهای ساواک بود. به او گفته بودند اگر بگوید ما از عراق آمده‌ایم یا مبارزه مسلحانه را محکوم کند یا بگوید اسلام ضد‌مارکسیسم است؛ اعدامش نمی‌کنند. این فشارها به‌خاطر این بود که در بیرون از زندان، آوازه مجاهدین پیچیده بود.
در همان اثنا بود که در سلولهای زندان اسم «سازمان مجاهدین خلق ایران» برای سازمان تعیین شد.
اوایل زمستان ناصر (صادق) و علی (میهندوست) و محمد (بازرگانی) و مرا از سلول عمومی مجدداً به انفرادی بردند. در این اثنا 25سلول جدید کوچکتر که نمور و مرطوب بود به‌مناسبت جشنهای 2500ساله در قسمت بالایی اوین ساخته بودند. یکروز هم دست‌بند زدند و دستهای هر چهار نفر ما را به یکدیگر قلاب کردند و بردند. سرانجام از دادرسی ارتش‌ـ شعبه1 به‌ریاست تیمسار خواجه نوری سردرآوردیم و فهمیدیم که دادگاه داریم و بوی این می‌آمد که علنی است. با اصرار از خواجه‌نوری خواستیم بگوید در زندان به ما قلم و کاغذ و کتاب قانون دادرسی ارتش را بدهند و او قبول کرد. در 25بهمن سال50 دادگاهمان شروع شد و چهار روز ادامه داشت. دادگاه علنی بود و دلی از عزا درآوردیم! که بعدها کمی از دفاعیاتمان در بیرون از زندان منتشر شد. وکلا تسخیری و از بازنشستگان ارتش بودند که نه سواد حقوقی و سیاسی داشتند و نه توان دفاع. بنابراین کاری کردیم که حتی‌المقدور کمتر حرف بزنند تا ما از وقت بیشتر استفاده کنیم.


دفاعیات مجاهدین و احکام اعدام 
برادرم کاظم (رجوی) یک وکیل حقوقدان سوئیسی را به‌نام کریستیان گروبه که دوست خودش بود، نمی‌دانم چطوری توانسته بود به این دادگاه بفرستد. در روز دوم آقای گروبه در فرصتی به‌آهستگی خودش را به من معرفی کرد و به او اعتماد کردم. در یک فرصت مناسب که حسینی (جلاد اوین) سرش را برگردانده بود، همه نوشته‌های ریزنویس در کاغذ سیگار را برای کاظم توی جیب گروبه گذاشتم و بعدها فهمیدم که همه‌شان به مقصد رسیده‌اند. هر روز که دادگاه تمام می‌شد دوباره به سلول برمی‌گشتم و طبیعی بود که مورد غضب حسینی با آن چشمها و گوشهای گرازگونه‌اش باشیم. نیمه‌شب 28بهمن حسینی آمد و ما را برای خواندن حکم دادگاه که دیگر علنی نبود ولی فیلمبرداری می‌کردند از اوین به دادرسی ارتش بردند و احکام اعدام یکی پس از دیگری را ابلاغ کردند و گفتند امضا کنید که کردیم. قرار گذاشته بودیم که با ابلاغ هر اعدام، مخاطب حکم به صدای بلند شعاری بدهد، اعلام آمادگی کند و آیه‌یی از قرآن بخواند که همین‌طور هم شد. منتها حسینی دیگر تاب نیاورد و حین قرائت احکام مشت و لگدهایی به‌خصوص به ناصر شهید، نثار کرد. در اسفند هم دادگاه تجدیدنظر به‌ریاست سپهبدی برگزار شد که زن و بچه‌اش را هم برای تماشای دفاعیات ما به دادگاه می‌آورد و سرانجام احکام اعدام را ابقا کرد… بعد که مسجل شد اعدامی هستیم از سلولهای بالا به سلولهای وسطی منتقل شدیم و یکی دو هفته هر‌ چهار‌نفر با هم بودیم و باز مجدداً سلولهای انفرادی بالا تا شب 30فروردین سال51. در این فاصله یکروز ما را بردند و گفتند کتباً تقاضای فرجام کنید تا برای اعلیحضرت بفرستیم. گفتیم فرجام نمی‌خواهیم! گفتند این نمی‌شود، قانون است، و باید بنویسید. بعد باز جدایمان کردند. هر کدام از ما چیزی نوشته بود که برای آنها گزنده بود. من نوشته بودم: برای شهادت انقلابی آماده‌ام و فرجام نمی‌خواهم
راستی یادم آمد که یک روز تیمسار خواجه‌نوری در اتاق خودش در دادرسی ارتش، به آفتاب که از پنجره دیده می‌شد اشاره کرد و گفت: این آفتاب و زندگی را دوست ندارید؟ از شما چه پنهان بعد از مدتها ندیدن آفتاب، اشعه خورشید جلوه به‌خصوصی داشت. انگار که آدمی تازه قدر آفتاب را بفهمد و تازه جاذبه خورشید را حس کرده باشد، ضربان قلبم بالا رفت. بعد زود به او گفتم البته که خیلی دوست‌داشتنی است ولی چیزهای دوست‌داشتنی‌تری هم هست
سرانجام بعد از 50-40روز، شب 30فروردین حسینی آمد و گفت وسایلتان را جمع کنید. دوباره هر چهار نفر را به یک سلول وسطی برد که معلوم بود آمادگی برای منتقل‌کردن به میدان تیر چیتگر است. یکی دو ساعت بعد دوباره آمد و به من گفت تو وسایلت را جمع کن. ابتدا به سلول دیگری در همان ردیف و بعد هم به‌تنهایی به یک سلول بالایی منتقل شدم و تا چند روز بعد از جایی خبر نداشتم تا این‌که یک‌روز یکی از نگهبانان گفت همان شب رفقایت را بردند و تیرباران کردند… انگار دنیا را بر سرم خراب کرده بودند.‌ راستی که چه بهشتی نصیب آنها شده و از من دریغ شده بود… بعدها در قزل‌قلعه همه قضایا را فهمیدم و از همان‌جا اطلاعیه‌یی صادر کرده و توسط یکی از خانواده‌ها به بیرون فرستادم که بعد از انتشار خیلی اسباب دردسر شد
قزل‌قلعه آن روزگار در مقایسه با اوین به میهمانخانه شبیه بود. ملاقاتهای مفصل و خوراکی مبسوط و کتابهای خواندنی و کلاسهای درس سازمانی و تشکیلاتی که برادرانمان برای تازه‌واردین به‌راه انداخته بودند. آخر عموماً در این‌جا کسی زیر بازجویی نبود. تا این‌که یک هفته بعد به‌خاطر فرستادن نامه ریزنویسی برای سعید شهید از طریق برادرانی که او را در دادرسی ارتش می‌دیدند، دوباره به اوین بازگردانده شدم. بعد هم تحویل شهربانی شدیم و یک شب را در زندان فلکه بودیم و فردایش به زندان قصر شماره3 رفتیم.
یکی دو هفته بعد، در بعداز‌ظهر پنجشنبه 4خرداد، روزنامه‌یی آمد که با شهادت محمدآقا دلمان را از بنیاد لرزاند. همراه با او سعید و اصغر و رسول (مشکین‌فام) و محمود (عسکری‌زاده) را هم اعدام کرده بودند
دوباره دنیا تیره و تار شد. اما برخلاف زمان دستگیری محمدآقا، این‌بار نمی‌دانم چطور شده بود که روشن می‌نمود که سازمان ریشه‌کن نشده است. انگار بذری که حنیف کاشته بود، روییده و رشد می‌کرد
شرح آخرین دیدار با بنیانگذاران در اوین و آخرین تماس با محمدآقا از طریق مورس در زندان شهربانی را قبلاً برایتان گفته‌ام و این‌که او مأموریت و مسئولیت خود من و همگی ما را خاطرنشان کرد… 

ادامه دارد