دستانم بوی گل میداد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند، اما هیچ کس فکر نکرد شاید من گلی کاشته باشم.
«چه گوارا»
این داستان قهرمانانی است که زمهریر زمستان خمینی را با گل جان و جوانی خود شکستند. آنگاه که هیولا با نفس های مسموم خود بهار آزادی را به زمستانی تیره و تار فرو برد.
و در سرمای استبداد درختان باغ را رخوت و خواب زمستانی فرا گرفت.
یک راه بیش نبود، کاشتن گل جان و آبیاری باغ سرمازده با شیره جان و بس
آن که دانشآموز بود و دانشجو، درس و مدرسه و مدرک را به پای آمدن بهار ریخت.
آن که کارمند بود و کارگر، آینده خود و عزیزانش را به جستجوی بهار گذاشت.
اما زمستان تیغ کشید.
و درختان، لرزان از تیغ زمستان –زمستان مستأصل- همچنان پرپرشدن گلها را نظارهگر بودند.
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
گلها پرکشیدند و تکثیر شدند.
باغبان رو در روی شقاوت زمستان، بیدریغ گلهای جانش را برای آمدن بهار میکاشت.
آمدن بهار محتوم و قطعی بود
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام!
و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهاتان زخمدار است،
با ریشه چه میکنید؟
و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهاتان زخمدار است،
با ریشه چه میکنید؟
... با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟
درختان از خواب زمستانی بیدار شده برخاستند، جان گرفتند و فریاد شدند...
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشودهی توفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
میگفتی ای عزیز! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشودهی توفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
میگفتی ای عزیز! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند
آری، در زمستان خمینی 120هزار گلِ سرخ و بذر جان به خاک افتاد و با خون دل آبیاری شد تا طلیعه بهار را در قیامهای 78و...88 و...96 و...دیدیم و باز خواهیم دید.
آری، دستانم بوی گل میداد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند،اما هیچ کس فکر نکرد شاید من گلی کاشته باشم.
مارا درحساب های زیر دنبال کنید
توئیترkhozestan_khoro@
کانال تلگرام khozestan_khorosh@
ادمین کانال تلگرام manouch_ra@