گزیده‌ای از کتاب «راه حسین» - قسمت هفتم آغاز تصفیه


گزیده‌ای از کتاب «راه حسین» - قسمت هفتم آغاز تصفیه 
در منزل «ثعلبیه» یا «زباله» امام حسین از شهادت «مسلم» و «هانی» آگاه شد. به‌مجرد شنیدن خبر، فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون» و این همان تکیه‌کلامی است که در سرتا سر ماجرا، بسیار از امام (ع) شنیده شد. به‌راستی امام (ع) به عالی‌ترین صورت این پیام قرآنی را که حاوی واقعی‌ترین و پرمعناترین تفسیر جهان هستی است، درک کرده و به‌کار می‌برد و طبعاً در برابر شهادت کسانی چون مسلم و هانی و قیس، هیچ سخن و شعار دیگر نمی‌توانست بدین‌صورت شکوهمندانه و بدیع و تسکین‌بخش باشد. 

در منزل «عذیب الهیجانات» خبر شهادت قیس به‌امام (ع) رسید. امام دعایش نمود و این آیه را خواند: «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا». (سوره احزاب، آیه 23) 

این منتظرین، که به‌نوبة خود به پرشکوه‌ترین صورت و بدون اندکی «تبدیل»، رسالت خود را به‌اتمام رساندند، در این‌جا مصداق حال امام (ع) و یاران بود. 

در منزل «زباله» امام (ع) همراهان را از شهادت مسلم و هانی و اوضاع کوفه با خبر ساخت و گفت: «دست از یاری ما برداشتند. اکنون عهد خویش را از گردن شما بر می‌دارم تا هرکه می‌خواهد بی‌مانعی برود». 

از این‌جا بود که برخی، دست از همراهی امام (ع) برداشتند. همآنها که در پی بهروزی دنیایشان، تا این زمان باد را به‌جانب امام (ع) دیده بودند و از این پس، با سخت شدن کار، یارای آمدنشان نبود. 

بار دیگر ابتلای تاریخی بزرگی در پیش بود که ضمن آن تنها نوع «اصلح» انتخاب می‌شد. بدینسان تصفیه در صفوف امام (ع) آغاز گشت. در منزل «ذی‌حسم» امام (ع) سخنان کوتاهی ایراد نمود و صریح‌تر از آنچه که تا کنون گفته، انگیزه قیام خود را بیان کرد و آمادگی خود را برای شهادت اعلام داشت: 
«اما بعد، انه قد نزل من الامر ماقد ترون و ان الدنیا قد تغیرت و تنکرت و ادبر معروف‌ها و استمرت خداعها فلم یبق منها الا صبابة کصبابة الاناء و خسیس عیش کالمرعی الوبیل، الا ترون ان الحق لایعمل به و ان الباطل لایتناهی عنه لیرغب المؤمن فی لقاءالله محقاً فانی لااری الموت الاسعاده و لاالحیاة مع الظالمین الا برما»، 

«کار ما بدین‌جا کشیده است که می‌بینید. چهره دنیا دگرگون شده و بی‌مهری آغاز کرده و نیکی آن رو به‌زوال است و نیرنگهایش امتداد دارد. با شتاب می‌گذرد و جز اندکی از آن باقی نمانده است؛ مانند ته‌مانده‌یی در ظرف خوراک و نوشیدنی. دنیای امروز مانند چراگاهی است که جز گیاه زیانبخش و بیمارکننده در آن چیزی نمی‌روید. مگر نمی‌بینید که به‌حق عمل نمی‌شود و از باطل نهی نمی‌گردد (در چنین وضعی) باید که مرد با ایمان حقیقتاً آرزومند مرگ و ملاقات خدا باشد. پس همانا که من مرگ را جز سعادت نمی‌بینم و زندگی با ظالمین را جز خواری و ذلت نمی‌دانم». 

ارض کربلا 
پس از حرکت از «بطن‌العقبه» کاروان امام (ع) به منزل «شراف» رسید. در آنجاخیمه برپا داشتند و تا صبح آسودند. بامدادان امام (ع) دستور داد تا هر چه ممکن است آب بردارند و سپس مجدداً راه کوفه را در پیش گرفتند. پس‌ از مدتی سایه سیاهی از دور آشکار شد. اینان بر یکهزار تن بالغ می‌شدند و به‌فرماندهی «حر بن یزید ریاحی» پیشوای قبیله «بنی‌تمیم»، مأمور سد کردن راه و دستگیری امام (ع) بودند. هوا به‌شدت گرم بود و تشنگی لشکریان حر را می‌آزرد. امام (ع) ابتدا دستور داد سپاه او را سیراب کردند. حتی یک تن از سپاهیان حر به‌نام «علی بن الطعان المحاربی» نقل کرده است که: «من با سپاه حر بودم و از دنبال بقیه می‌آمدم. چون رسیدم و حسین‌بن علی (ع) من و شترم را تشنه دید، خود جلو آمد و من و شترم را آب داد». 

بدیهی است که این همه فروتنی از جانب امام (ع) به‌خاطر روشن کردن چهره تابناک و تساوی‌طلب جنبش بود که دشمن از هیچ‌گونه افترا و تهمت برتری‌طلبانه در حق آن فروگذار نکرده بود. بدین‌گونه امام (ع) در خط‌مشی افشاگرانه‌اش از هر فرصت برای بریدن پرده ستبر اوهامی که دشمن بر اذهان ناآگاه کشیده و ضمن آن می‌کوشید ناسازگارترین مخالفان خود را به‌تهمت «مشتی نا مسلمان خارجی که صرفاً در پی تصاحب حکومت‌اند» بیالاید، استفاده می‌کرد. 

به‌هنگام ظهر امام (ع) دستور داد تا اذان گفتند و آنگاه رو به‌لشکریان «حر» چنین گفت: 
«... ای مردم، عذر من نزد خدا و شما مسلمانان کوفه این است که بی‌جهت رهسپار عراق نشدم، بلکه فرستادگان شما نزد من آمدند و در نامه‌های خود نوشتند که ما را امامی نیست، پس به‌سوی ما رهسپار شو، که خدا به‌وسیله تو ما را به‌راه آورد. اکنون آمده‌ام؛ اگر حاضرید مرا با تجدید عهد و پیمان خود مطمئن سازید به‌شهر شما می‌آیم و اگر این کار را نمی‌کنید یا از آمدن من ناراحت و نگران هستید، به‌همان جایی که از آنجاآمده‌ام باز می‌گردم»... . 

روشن است که اگر امام (ع) به این‌سادگی قصد بازگشت داشت با آن استحکام به‌راه نمی‌افتاد. کما این‌که بعداً نیز شهادت تمام اصحاب و خودش را بر بازگشت از آنچه دعوی داشت، ترجیح داد. بلکه امام با این استدلال، که البته هیچ نادرست نیست، می‌خواهد طرف را مغلوب و به‌زشتی عملش آگاه کند. چنان‌که «حر» و اصحاب او هیچ‌گونه جوابی در برابر امام (ع) نداشتند. 

سپس امام (ع) به‌یکی از یاران گفت بر خیز و اذان بگو و آنگاه روبه «حر» کرد و فرمود: «اگر می‌خواهی با لشکریان خود جداگانه نماز برپادار». 

«حر» گفت: «با تو نماز می‌گزارم». 
بعد از نماز، حسین (ع) به‌خیمه خود رفت و «حر» نیز به‌سوی خیمه خویش رهسپار گشت. عده‌یی از هر دو سپاه نیز به‌مراقبت و نگهبانی پرداختند، تا نماز عصر رسید. حضرت بار دیگر با یاران خود و لشکریان «حر» نمازگزارد و بعد از نماز رو به‌جانب مردم آورد و چنین گفت: 
«... ای مردم، اگر از خدا تقوا داشته باشید و حق را برای اهلش بشناسید، خدا را از شما خشنود می‌سازد. ما خاندان پیغمبریم و سزاوارتر به‌حکومت بر شما می‌باشیم؛ از این مدعیان که امروز بر سر کارند و آنچه را که اهل آن نیستند ادعا می‌کنند و در میان شما ستم و بیداد می‌کنند»... . 

پس از این همه، امام (ع) فرمود تا نامه‌های کوفه را به‌نزد «حر» آورده و نشانش دادند. 

حر گفت: «من از جمله کسانی که برایت نامه نوشتند نیستم، ابن‌زیاد مرا فرستاده که شما را در هر مکان که دیدم به‌سوی او ببرم». 

فقال الحسین: «الموت ادنی الیک من ذالک و ثم قال لاصحابه قوموا فارکبوا». 

حسین فرمود: «مرگ از این اندیشه با تو نزدیک‌تر است». (یعنی قبل از آن‌که بخواهی فکرت را عملی کنی، کشته خواهی شد). 

سپس به‌یاران خود گفت: «برخیزید و حرکت کنید. از این پس زد و خوردهای پراکنده‌یی میان یاران امام (ع) و کسان «حر» پیش آمد، اما هیچ‌یک به‌جنگ نینجامید تا آن‌که امام (ع) در منزل «بیضه» برای یاران «حر» و اصحاب خود خطبه‌یی ایراد کرد. 

«ایها الناس ان رسول‌الله (ص) قال: من رأی سلطاناً جائراً مستحلاً لحرم الله، ناکثاً لعهدالله، مخالفاً لسنّة رسول‌الله (ص) یعمل فی عبادالله بالاثم و العدوان فلم یغیر علیه بفعل و لاقول کان حقاً علی‌الله ان یدخله مدخله الا و انّ هؤلاء قد لزموا طاعه الشیطان و ترکوا طاعه الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود و استأثروا بالغی و احلّوا حرام‌الله و حرّموا حلاله و انا احقّ من الغیر و قداتتنی کتبکم و قدّمت علی رسلکم ببیعتکم انّکم لا تسلّمونی و لاتخذلونی فان اتممتم علی بیعتکم تصیبوا رشدکم فانا الحسین بن علی و ابن فاطمه بنت رسول‌الله (ص) نفسی مع انفسکم و اهلی مع اهلیکم فلکم فی اسوه و ان لم تفعلوا و نقضتم عهدکم و خلعتم بیعتی من اعناقکم فلعمری ماهی لکم بنکر لقد فعلتموها بابی و اخی و ابن عمّی مسلم و المغرور من اغترّ بکم فحظّکم اخطأتم و نصیبکم ضیعتم فمن نکث فانّما ینکث علی نفسه و سیغنی الله عنکم و السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته»... . 

«ای مردم رسول خدا (ص) گفت: ”هرکس حاکم بیدادگری را ببیند که حرمت‌های خدا را حلال می‌شمارد و عهد و پیمان پروردگار را می‌شکند و از سنت رسول خدا منحرف می‌گردد و در میان بندگان خدا به‌گناه و ستم عمل می‌کند، پس با عمل و گفتار خود او را باز ندارد و روش ناپسند و سرزنش‌آمیز او را تغییر ندهد، بر خدا لازم است که او را با آن حاکم ظالم به‌یک‌جا برد“ . 

بدانید که این بیدادگران راه شیطان را در پیش گرفته‌اند و فرمان او را می‌برند و از اطاعت خدای روی گردانده، دست به‌تبهکاری گشوده‌اند. حدود الهی را تعطیل کرده و مال خدا را به‌خود و یاران خود اختصاص داده‌اند. حرام خدا را حلال و حلال او را حرام کرده‌اند. اکنون بیش از همه‌کس من وظیفه دارم (چون آگاه‌ترم) که این بدعتها را تغییر دهم و دست ستمکاران را کوتاه نمایم. نوشته‌ها و فرستادگان شما رسید، که از بیعت و پایداری شما در راه حق حکایت می‌کرد. 

اکنون اگر بیعت خود را به‌پای برید و از آنچه نوشته‌اید که دست از یاری من برندارید و برنگردید، به‌خوشبختی و سعادت خواهید رسید. من حسین فرزند علی و فرزند فاطمه، دختر رسول خدایم، خود با شما در راه جانبازی همراه، و زنان و فرزندانم نیز با زنان و فرزندان شمایند و شما را شایسته است که از من پیروی نمایید. اگر کوتاهی کرده و پیمان خود را برهم زدید و بیعت مرا از گردنهای خود فرو نهادید، به‌جانم قسم که از شما مردم بعید نیست، چه، که همین کار را با پدرم علی و برادرم حسن و پسرعمویم مسلم‌بن عقیل کردید و فریب‌خورده آن کسی است که به‌وعده شما مغرور گردد. ولی بدانید که بهره سعادت خود را از دست دادید و نصیب خوشبختی خود را ضایع نمودید. آن‌که پیمان را بشکند به‌زیان خود اقدام کرده و به‌زودی خدا مرا از شما بی‌نیاز خواهد ساخت. والسلام». 

البته لازم به‌تذکر نیست که امام (ع) هرگز به‌وعده‌های معاریف کوفه خام نشده بود و بی‌توجهی به‌هشدارهای افرادی که مانع از رفتن امام (ع) بودند بهترین دلیل این امر است و لذا اظهارات فوق خطاب به لشکر «حر» هم تنها نقش روشنگرانه و تذکار دارد. 

خلاصه آن‌که، امام (ع) به‌هرجا که می‌رفت «حر» مانع و مزاحم می‌شد و مرتباً دستور ابن‌زیاد را ابلاغ می‌کرد و نیز حاضر به‌جنگ هم با امام نبود و فقط خود را مأمور بردن آنها به‌کوفه می‌دانست. امام (ع) سوگند خورد: «والله لااتّبعک». (سوگند به‌خدا که ترا متابعت نخواهم کرد) 

وی پاسخ داد: «اذاً والله لاادعک». (سوگند به‌خدا هرگز دست از تو بر نخواهم داشت) 

عاقبت چنین شد که به‌جانبی، که نه راه کوفه باشد و نه راه مدینه، کوچ کنند. «حر» عقیده داشت که به‌این‌ترتیب از دستور ابن‌زیاد سرپیچی نکرده است. 

در این وقت امام (ع) کلیة اصحاب خود را در خیمه‌یی جمع کرد و چنین گفت: 
«ای قوم، زمانی که با من بیرون آمدید، چنان پنداشتید که من به‌میان قومی می‌روم که با دل و زبان با من بیعت کرده‌اند. آن اندیشه دگرگون شد. شیطان ایشان را بفریفت تا خدای را فراموش کردند. اکنون همت ایشان بر قتل من است و قتل آنانی که در راه من جهاد کنند (یعنی شما) و خانواده مرا اسیر گیرند. من بیمناکم که شما پایان این امر را ندانید (نا آگاهانه به‌دنبال من بیایید) و اگر بدانید که نیرنگ و فریب در نزد ما خاندان رسول (ص) حرام است، و راه روشن و وقت باقی است، شایسته آن‌کس که با ما با بذل جان تأسی جوید با ما در بهشت خدا بوده و هرکس ما را یاری کند از حزب خدا خواهد بود». 

چون سخنان امام (ع) به‌پایان رسید، عده‌یی از همراهان امام، او را ترک کردند. این تصفیه بی‌شک با آگاهی صورت گرفت. زیرا عظمت کاری که حسین (ع) در پی آن بود، مردانی بزرگ و راسخ در ایمان طلب می‌کرد. مردانی چون مسلم، که آن‌چنان ایستادگی در مقابل زیاد کردند. مـردانی که بتوانند مقام شامخ تغییردهندگان جهان «کهنه» به «نو» را به‌عهده گیرند. مردانی با خلقیات ویژه، از باورآورندگان راستین. 

اکنون با استشمام رایحة شهادتی که چندان دور نبود، ساعت ابتلای بزرگ یاران امام (ع) فرا رسید؛ تا هرکس آشکار کند در پی چه‌ چیز به‌اردوی امام (ع) پیوسته است. بی‌تردید، این تصفیه‌ها که در طول سفر مکرر اتفاق افتاد، اگر‌چه از همراهان امام بسیار کم کرد، اما بر اعتبار و حیثیت جنبش، فراوان افزود و دامن آن را از هر ناخالصی و بقایا و آثار جاهلی پاک نمود. 

بدین ترتیب، تنها کسانی باقی ماندند که جز شور برهم زدن جهان «کهنه»، که خود ناشی از درک عمیق پیام سرنوشت و رسالت انسانی بود، عشقی به‌دل نداشتند. 

ببینیم در این موقع که با ممانعت مکرر و شدت عمل «حر»، بوی مرگ بسیاری را ترسانده و گریزان نموده، این کسان و یاران در چه حالند؟ 

«عقبة‌بن سمعان» می‌گوید: «من در کنار حضرت اسب می‌راندم، ناگاه دیدم حضرت لحظه‌یی چشمان خود را برهم گذاشت و سر برداشت و گفت: ”انا لله و انا الیه راجعون والحمدلله رب العالمین“. 

علی‌بن الحسین پیش آمد و گفت: ”پدر این شکرگزاری در این لحظه به‌خاطر چه بود؟“ 

حضرت گفت: ”پسرم، من مرگ خود و دوستانم را که به‌زودی اتفاق خواهد افتاد، می‌بینم». 

علی گفت:“ ای پدر، مگر ما بر حق نیستیم؟ ”امام فرمود:“ سوگند به‌آن‌ کس که بازگشت همه به‌سوی اوست، ما برحقیم ”. 

علی‌بن حسین (ع) گفت:“ ای پدر اگر چنین است، ما را از مرگ و هلاک چه‌باکی است؟». 

و چون امام (ع) در آغاز ورود به‌سرزمین کربلا دوباره خطبه خواند و از اشتیاق وصف‌ناپذیر خود بر مرگ، در جایی که چنان هرزگان رذالت‌پیشه‌یی بر مردم حکمروا باشند، سخن گفت، زهیربن قین برخاست و گفت: «شنیدیم سخنان ترا؛ تو هدایت‌شده‌ای ای فرزند رسول خدا. اگر آنچه در دنیاست از آن ما باشد و جاودانه بر ما بپاید و ما جاویدان در آن باشیم، با این همه بر دنیا پشت خواهیم زد و از خدمت تو دست باز نخواهیم داشت»... . 

پس از آن «هلال‌ بن نافع بجلی» برخاست و چنین آغاز سخن کرد: 
«سوگند به‌خدا که ما از ملاقات پروردگار خود اکراه نداریم و مرگ را بر خویشتن ناگوار نمی‌شماریم و بر نیتی پاک و بینشی رسا استواریم (شناختی صحیح) و با دوستان تو دوستیم و دشمنان ترا دشمن می‌داریم»... . 

پس از او «بریر بن خضیر» برخاست و چنین گفت: «ای پسر رسول خدا، به‌خدا سوگند که خداوند بر ما منتی بزرگ نهاد تا در راه تو بجنگیم و جان بازیم و بدنهای ما در راه تو پاره‌پاره شود». 

دیگر یاران نیز سخنانی بر این قبیل گفتند. در چشمهای امام (ع) از این همه شور و شوق، اشک حلقه زد و دستور حرکت داد. هم اینان در روز بزرگ عاشورا، نقش‌آفرین شکوهمندانه‌ترین نهضت پرافتخار تاریخ اسلام که عمده جهان قدیم را به‌زیر سلطه داشت، شدند. بی‌جهت نبود که امام (ع) بر آن‌گونه تصفیه‌ها اصرار داشت. 

کاروان امام (ع) هم‌چنان پیش می‌رفت، تا سپیده صبح بالا آمد. امام (ع) با اصحاب نمازگزارد و آنگاه دوباره حرکت کردند تا به «عذیب» رسیدند. در این اثنا پیکی از جانب ابن‌زیاد برای «حر» نامه‌یی آورد. ابن‌زیاد چنین نوشته بود: «چون پیام من به تو رسید، کار را بر حسین سخت‌گیر و مگذار در جایی مسکن کند الا در زمین بی‌آب و علف. به‌فرستاده خود گفته‌ام از تو جدا نشود و مواظب تو باشد تا امر را اجرا کنی». 

«حر» نامه را برای امام (ع) و اصحاب او نیز قرائت کرد و از این‌ پس حرکت ایشان را بر هر طرف مانع شد و اجبار نمود تا در همان زمین خشک فرود آیند. 

امام (ع) گفت: «ای حر دست بازدار تا در یکی از این دهکده‌ها فرود آییم». 

حر گفت: «نه به‌خدا از قدرت بازوی من بیرون است و فرستاده زیاد اکنون نگران من است». 

ناگزیر کاروان امام (ع) راه بگرداند و به‌جانب چپ روان شد و پس از چندی به زمین کربلا که یکی از نواحی نینوا بود رسید و از آنجا که تا شط فرات راهی نبود، امام (ع) همان‌جا را محل فرود قرار داد. چادرها را برپا کردند و به‌تنظیم امور پرداختند. آن‌ روز، پنجشنبه دوم محرم سال61 هجری بود. از این پیش‌تر، قبل‌ از فرود به‌کربلا، «حر» که دیگر همه‌چیز را جدی دیده بود، برای آخرین‌بار راه امام (ع) را سد کرده و اندیشناک گفت: «یا ابن‌رسول‌الله، من به‌تو آگاهی می‌دهم و خدای را گواه می‌گیرم اگر با این گروه جنگ کنی کشته خواهی شد». 

امام (ع) فرمود: «ای حر مرا از مرگ بیم می‌دهی؟ بدان اگر من کشته شوم، شما به‌بلایی بزرگ و عذابی عظیم کیفر می‌بینید». 

بر سر دو راهی 
چون امام (ع) در زمین کربلا خیمه برافراشت، حر» و لشکریانش نیز در مقابل او اردو زدند. آنگاه حر فرستاده‌یی به‌جانب ابن‌زیاد فرستاد و خبر داد: «حسین (ع) را در سرزمین کربلا فرود آوردم و فرمانت را اجرا کردم». 

ابن زیاد که طرف را در چنگال خود اسیر دید، مغرورانه به‌امام نوشت: «به‌من خبر رسیده که در کربلا فرود آمده‌ای. بدان یزید به‌من نامه‌یی نوشته که خوش نخوابم و سیر نخورم مگر آن‌که ترا بکشم؛ و اگر نه باید فرمان مرا بپذیری و دست بیعت به‌یزید بدهی». 

وقتی نامه به‌حسین (ع) رسید، او نامه را خواند و به‌زمین پرتاب کرد و گفت: 
«لاافلح قوم اشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق»، «رستگار نشوند جماعتی که برگزیدند خشنودی مخلوق را به‌خشم خالق». 

فرستاده زیاد گفت: «یا اباعبدالله نامه امیر را چه جواب می‌دهی؟»، 

امام (ع) فرمود: «نامه او در نزد من جوابی ندارد، چه او مستحق عذاب است». 

چون این خبر به ابن‌زیاد رسید، از خشم آتش گرفت. زیرا او بی‌تردید در این هنگام از امام (ع) انتظار عجز و لابه داشت. اما عکس‌العمل امام (ع) چنان مطمئن و آرام بود که گویی از این پس هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. حال این‌که او را جز تسلیم یا مرگ چاره‌یی نبود. 

ازاین‌رو ابن‌زیاد «عمر بن سعد ابی‌وقاص»، فرزند فاتح ایران، که تنها دو روز پیش حکومت «ری» را به‌او داده بود، طلب کرد و گفت: «حسین در کربلا فرود آمده، باید باعجله به‌جانب او بشتابی، با او پیکار کرده و دفعش نمایی». 

برای عمر بن سعد پیشنهاد عجیبی بود. پیکار با حسین‌بن علی (ع) ؟ کشتن فرزند رسول خدا؟ آن هم توسط فرزند سعد بن ابی‌وقاص، یعنی اولین کسی که در راه خدا تیر انداخت و صاحب چنان مقام والایی در صدر اسلام بود؟ و تازه عمر بن سعد به‌خوبی می‌دانست که حسین بن علی (ع) نه مرد تسلیم است و نه مرد سازش و قطعاً یکی از «احدی الحسنیین» را برخواهد گزید. از این‌رو پیکار طبعاً به‌قتل حسین (ع) منجر خواهد شد. این بود که گفت: «مرا از این کار معذور بدار و جز من دیگری را بر این کار برگمار، چه، حسین فرزند فاطمه و نوه پیامبر و فرزند علی است». 

اما ابن‌زیاد در مقام یکی از پلیدترین یاران شیطان، غدارتر و مکارتر از آن بود که به این سادگی دست بردارد و در مقابل چنین تابش ضعیفی از اشعه «ملامتگر» ضمیر انسانی کنار بنشیند. به‌ویژه بر نقطه ضعف عمر به‌خوبی آگاه بود و می‌دانست حکومت ری آرام و قرار را از او ربوده است. پس به‌حالت غضب گفت: «امیرالمؤمنین یزید، حکومت مملکتی بزرگ چون ”ری“ را به‌کسی می‌دهد که خدمت نیکویی کند. اگر به‌پیکار حسین نمی‌روی مهم نیست، فرمان حکومت ری را بازده تا دیگری را برگزینم». 

بیچاره عمر که ضربه درست بر ضعیف‌ترین نقطه وجودش فرود آمده بود، خود را باخت و چون این اعتقاد و ثبات را نداشت که بر سر آنچه اول بار گفته، پایداری ورزد و یکباره خویش را برهاند، یک شب مهلت خواست تا بیندیشد. اکنون «ابن‌سعد» بر سر مهم‌ترین «دوراهی» تعیین‌کننده هستی‌اش رسیده بود؛ همان «بر سر دوراهی رسیدن‌ها» که موضوع اصلی حیات ذات انسان است و قرآن با شناخت مطلق این ذات، آن را در مورد همه ابناء انسان ضروری می‌داند، تا صادق از کاذب شناخته شود. 

«و لقد فتنّا الّذین من قبلهم فلیعلمنّ الّله الّذین صدقوا و لیعلمنّ الکاذبین» - سوره عنکبوت، آیه 3: همانا آزمودیم کسانی را که پیش‌از ایشان بودند تا معلوم گرداند خدا کسانی را که صدق ورزیدند و معلوم گرداند دروغگویان را. 

شبانگاه خلوت کرد و به‌تفکر نشست. گروهی از مهاجر و انصار یا فرزندان ایشان به‌نزدش آمدند و ملامت کردند که «پدر تو در اسلام مرد بزرگی بود، چگونه تو با پسر پیامبر به‌نبرد برمی‌خیزی؟» و یکی هشدار داد «مبادا با حسین پیکار کنی، به‌خدا قسم اگر در دنیا پشیزی نداشته باشی، بهتر از آن است که در آخرت خون حسین را به‌گردن داشته باشی». گفت: «امشب مرا با خویش تنها بگذارید، تا در این مهم دقت کنم». 

آن شب تا صبح نخوابید. اندک‌اندک کفه «ری» سنگین‌تر شد تا آنجا که شیطان درست از نقطه ضعفش گرفت و بدی را بر او بیاراست و فریبش داد. چرا که نمی‌خواست در راه خدا از هر چیز غیر از او دست بکشد. بلکه مایل بود در برخی از امور، دشمنان «راه خدا» را مدد کند: 
«ان الّذین ارتدّوا علی ادبارهم من بعد ما تبین لهم الهدی الشّیطان سوّل لهم و املی لهم ذالک بانهم قالوا للذین کرهوا ما نزّل الّله سنطیعکم فی بعضی الامر والّله یعلم اسرارهم» (سوره محمد، آیات 25 و 26) 

«همانا آنان که بر پشتهای خود بازگشتند (ارتجاع را انتخاب کردند) پس از آن‌که هدایت برایشان آشکار شد، شیطان بر ایشان بیاراست و فریبشان داد. این بدان جهت است که به‌کسانی که از آنچه خدا فرستاده کراهت دارند گفتند که شما را در برخی از امور اطاعت خواهیم نمود و خدا رازهای ایشان را می‌داند». 

بامداد دیگرروز، به‌حالی‌که «فراز» خود را انتخاب کرده بود، به‌نزد ابن زیاد آمد. آن ستمگر پلید که یارای تحمل کمترین شعله انسانی را در کسان خود نداشت، به‌مزاح گفت: «کی است که فرمان 10سال حکومت ری را بگیرد و با حسین پیکار کند؟». ابن‌سعد گفت: «حاضرم». آن حاکم اهریمن‌صفت، فاتحانه بر آن شخصیت انسانی که به‌وعده و مساعی دیگر در وجود فرزند سعد مرده و خاموش گردیده بود، خندید. سپس عمر بن سعد را با چهار یا نه هزار سوار به‌کربلا گسیل داشت و او در روز سوم محرم در مقابل امام (ع) جای گرفت. ازآن‌پس ابن سعد از هیچ آزار و حیوان‌صفتی در حق امام (ع) فروگذار نکرد. 

هم او بود که اولین‌تیر را به‌جانب اردوی امام (ع) رها نمود و هم او بود که فرمان داد سرهای شهیدان را جدا و بر سر نیزه کرده و براجسادشان اسب دوانیدند. با این‌همه، هرگز به‌حکومت ری، که به‌صورت آزمایش سرنوشت وی درآمده بود و هر بدی را به‌خاطر آن مرتکب می‌شد، نرسید. عاقبت پیش‌بینی امام (ع) که در آخرین ملاقاتش به‌وی گفته بود: «امیدوارم از گندم ری نخوری»، به‌حقیقت پیوست و در منطق یزیدی به‌دلیل این‌که در مأموریت خود از ثبات و خلوص کامل برخوردار نبوده، از نتیجه مطلوبش برکنار ماند. شگفتا که یزید از این‌هم پلیدتر می‌خواست! 

تولدی دیگر 
از «دو راهی» فرزند سعد و انتخاب وی صحبت کردیم. در مقابل از «حر» باید یاد نمود که تا روز عاشورا در زمره کسان ابن‌زیاد و لشکریانی بود که علیه امام (ع) موضع گرفته بودند و دیدیم که در آغاز حداکثر فشار و سختی را بر امام (ع) وارد آورد و از حرکتش به‌ هر جانب جلوگیری نمود. لیکن چون عمر بن سعد در روز عاشورا امام (ع) را محاصره کرد و جنگ می‌رفت که آغاز شود، در ضمیر «حر» توفانی برپا شد. آشکارا می‌دید که لختی دیگر پیکار جدی، که او از ابتدا چندان گمانی بدان نداشت، شروع خواهد شد و او به‌ ناچار باید در صف قاتلان امام و یارانش بجنگد. 

از این‌رو به‌نزد ابن‌سعد رفت و کوشید تا قضایا را به‌مسالمت برگرداند، اما موفق نشد. به‌ویژه که فرمان عبیدالله‌بن زیاد بر لزوم درگیری صریح بود. «حر» به‌جای خود بازگشت. برای او نیز اکنون ساعت بزرگ امتحان فرا رسیده بود و می‌رفت تا آزمایش تعیین‌کننده مشی زندگیش را بگذراند. 

به‌راستی تلاش انسان بر دو راهی تصمیم و بر سر دو فرازی که صرفاً تنها باید بپیماید چه پر رنج است. لحظه انتخاب فرا رسیده بود. فکرش یک‌لحظه آرام نداشت. غوغای عظیمی در درونش برخاسته و در مرز اعتلا و سقوط، حیران مانده بود. اندک‌اندک از اردوی ابن‌زیاد فاصله گرفت و به‌سنگینی هر چه تمام‌تر جانب حرم امام (ع) را پیش گرفت. هرگز این فاصله کوتاه را در مدتی چنین بلند طی نکرده بود. اکنون این سردار خشن و دلاور ـ‌درنهایت التهاب‌ـ به‌وضوح می‌لرزید. یک تن او را در این حالت دید و بر شگفت: 
«حر ترا دگرگون می‌بینم، مگر قصد حمله داری؟»، 
اما پاسخی نشنید. آن‌مرد بار دیگر پرسید: «ای حر، آیا شک و ریب دامنت را گرفته است؟ سوگند به‌خدا ترا در هیچ جنگی این‌چنین ندیده‌ام؛ اگر از من سؤال می‌کردند که شجاع‌ترین مردم کیست، جز تو کسی را نمی‌گفتم». 

آن مرد راست می‌گفت، هرگز آن سردار شجاع بدین‌گونه ملتهب و سرگردان دیده نشده بود. 

حر پاسخ داد: «سوگند به‌خدا، به‌ دوراهی بهشت و دوزخ رسیده‌ام». 

آن‌مرد چه می‌دانست که حر بر سر این دوراهی، که از حر دلاورتران را سست و رخوت‌بار کرده است، چه می‌کشد؟ 

رنج ذوب شدن برای تولد جدید، رنج نفی وجود کهنه؛ البته در قاموس کلمات روزمره، کمتر کلامی وجود دارد که چنان‌که باید انبوه آن همه انرژی را که صرف آن برای چنین ساخت جدیدی ضروری است، مجسم سازد. با این‌ همه، معجزه به‌واسطه «توبه»، که از عالی‌ترین و مبری‌ترین مظاهر سعادت‌بخش ویژه وجود انسانی است، محقق شد. 

حر ادامه داد: «اما به‌خدا قسم، هر چند پاره‌پاره و سوزانده شوم، چیزی را بر بهشت ترجیح نخواهم داد». 

سپس به‌فرزندش گفت: «ای علی، مرا شکیبایی دوزخ نیست. بیا تا به‌اردوی حسین برویم و او را یاری کنیم و با دشمنانش بجنگیم. باشد تا با شهادت، سعادت ابدی یابیم». 

همه گمان می‌کردند که ایشان به‌خاطر شروع جنگ پیش می‌روند. حر هم‌چنان که می‌رفت، زمزمه می‌کرد: «پروردگارا، توبه کردم. توبه مرا اجابت کن. بر من ببخشای، چه من دلهای اولیای تو و فرزندان پیامبرت را در بیم افکندم». 

به‌نزدیک امام (ع) رسید. از اسب به‌زیر آمد و به‌خاک افتاد. 

امام (ع) : «سر از خاک بردار، که هستی؟» 
گفت: «حر بن یزید، جانم به‌فدای تو باد. آن‌کسم که راه را بر تو سد کردم و ترا از راه بیراه نمودم. هرگز گمان نداشتم که این قوم با تو این‌گونه عمل کنند. اکنون توبه می‌کنم، آیا توبه من در پیشگاه خدا قبول می‌شود؟». 

امام (ع) سنت لایزال الهی را، که نشانه بالاترین پذیرش آفرینش از نوع انسانی و شگفت‌ترین مکانیسم درونی این ذات مختار است، به‌او ابلاغ فرمود و گفت: «خداوند از تو توبه می‌پذیرد و ترا عفو می‌کند». 

آنگاه حر اجازه خواست تا هم‌چنان سواره پیکار کند. امام (ع) او را مجاز ساخت. 

نوشته‌اند که حر قریب 80تن را به‌خاک انداخت و عاقبت بر اثر تیرباران دشمن، خود به‌زیر افتاد و شهید شد. امام (ع) در آخرین لحظه به‌بالینش آمد و سرش را در بغل گرفت و گفت: «والّله ما اخطات امّک حیث سمتک حرا، والله انک حرّ فی الدنیا والاخره»، «به‌خدا سوگند که مادرت به‌خطا اسم ترا ”آزاده“ (حر) نگذارد. تو آزادی، در دنیا و آخرت». 

بدین‌گونه «حر» که زمانی بر امام (ع) راه گرفته و بر او مشقت بسیار رسانده بود، در آخرین لحظات با بازگشت (توبه) به‌جانب اردوی حق‌طلب، حماسه راستین بزرگی آفرید. حماسه «حر» که پیام آزادی و اختیار نوع انسانی است، به‌اولی‌ترین صورت، اصالت اراده مختار را بر شرایط خارجی اثبات نمود و در فرزند انسان، برفراز عرش تصمیمش خداگونه‌یی را نشان می‌دهد که همه‌ چیز در برابر اراده او شدنی است. این پیام ضمناً حاوی خذلان و شکست نهایی و مطلق کلیة ستمگران و نظامات مرتجعانه‌یی است که به آزادی انسان تجاوز کرده‌اند‌ و خواستار به‌انحطاط کشیدن او هستند. شکست نهایی کسانی که با همه هیبت ظاهری و با تمام قوای اهریمنی مادیشان، نتوانسته‌اند به‌اندازه دانه جویی از شرف انسانی بکاهند. 

این نکته نیز شایان توجه است که «حر» ابتدا فرزند خود را به‌پیکار فرستاد و خود به‌نظاره ایستاد و هنگامی که فرزندش در میان خون خود می‌غلتید، گفت: «الحمدلله الذی رزقک الشهاده». 

جنگ، تنها راه 
رشد تضادهای ویژه جنبش، تعارض ضروری دوجنبه آن را در همان آغاز خروج امام (ع) مسلم ساخته بود. از یک‌ سو سیاست غاصبانه و تجاوزکار حکومت اموی، در نهایت سنگینی استثمارگرانه‌اش، برای هر کس که در آن صاحب سهم نبود طاقت‌فرسا می‌شد. از سوی دیگر، مشی انگیزنده و افشاگرانه امام (ع) و یاران، به‌تمام افکار علیه وضع موجود سمت می‌داد. به‌این ترتیب، مقدمات جنگ عادلانه‌یی که تنها از آن طریق می‌شد ضربه حداکثر را بر دشمن وارد نمود، آماده می‌گشت. علاوه بر این، مسأله آیین جدید قرآنی مطرح بود که در چنان نظامی می‌رفت تا فرسوده و تحریف شود، و به‌صورت بازیچه طبقات ستمگر درآید و تأثیر تکامل‌بخش تاریخی خود را، که به‌طور عمده با جهت‌گیری علیه ستمکاران به‌دست می‌آید، در توطئه‌یی از سکوت و زاهدمآبی بی‌طرفانه، فاقد گردد. پس اکنون جنگ انقلابی پادزهری است که نه‌ تنها زهر دشمن را خنثی می‌کند، بلکه آلودگیها و چرک‌های صفوف خودی را (در کوره ابتلائات) نیز می‌زداید... 

پس از فرود در کربلا، جریان حوادث به‌جانبی سیر نمود که این جنگ محقق شود: 
در آغاز، عمربن سعد پیکی به‌نزد امام (ع) فرستاد و به‌طور رسمی سبب آمدن بدانجا را بیان نمود. سپس نامه‌یی به‌ ابن‌زیاد نوشت و گفت: «وقتی به‌کربلا آمدم، رسولی فرستادم و سبب آمدن حسین را پرسیدم، گفت مرا دعوت کرده‌اند و من پاسخ دعوت را داده‌ام». 

از آنجا که امام (ع) به‌دلیل مصلحتی و به‌قصد اتمام‌ حجتی که در صفحات پیش ذکر کردیم، گفته بود اگر رأی دعوت‌کنندگان دگرگون شده بگذارید برگردم، ابن‌زیاد در نهایت زیرکی و سیاست‌پیشگی که برای خود متصور بود، می‌پنداشت: «اکنون که چنگال ما بر این گرگ و عقاب گرفته، می‌خواهد راه فرار بجوید... هرگز ملجأ و پناهگاهی نخواهد یافت». 

از این‌رو به‌ ابن‌سعد نوشت: «بر حسین سخت‌گیر تا با یزید بیعت کند و اصحاب او نیز باید از او متابعت کنند». 

بیچاره در نشئة غرور ابلهانه‌اش می‌پنداشت که خوب امام (ع) را به‌تنگنا گرفته و نزدیک است که کار را برای همیشه فیصله دهد. هیچ نمی‌دانست که این سنگ سنگین عاقبت بر روی همان نظامی که او مدافع آن است، خواهد افتاد و تا آخر نیز ندانست که اوضاع درست بر مطلوب امام پیش رفته، و این البته ناشی از اختلافات میان نحوه ارزیابی و تفکر نیروهای ارتجاعی و انقلابی است که در سراسر تاریخ موجود بوده و در نهایت به‌امحای مرتجعین منجر شده است. 

اما ابن‌سعد که هنوز اندکی از آثار تفکرات گذشته در ضمیرش مانده بود، بیشتر میل داشت تا کارها به‌مسالمت برگزار شود. پس، از امام (ع) تقاضای ملاقات کرد. شب‌هنگام در کنار فرات نشسته و مدت زیادی صحبت کردند. 

«خولی بن یزید اصبحی» که از این سمت به‌پسر سعد رشگ می‌برد، نامه‌یی برای ابن زیاد نوشت که: «سعد هر شب با حسین در کنار فرات بساط می‌گسترد و از هر در سخن می‌گوید و او را با حسین جز از رأفت و مهربانی کاری ندیدم؛ فرمان بده، تا او کنار رود و من کار او را به‌دست گیرم و این خدمت را به‌پایان برسانم و کار حسین را تمام کنم». 

ابن‌زیاد نامه خشونت‌آمیزی برای عمرسعد نوشت و جریان گزارش خولی را گفت، و افزود: «چون نامه به‌تو رسید، برحسین سخت بگیر تا بیعت یزید را بپذیرد. اگر نپذیرفت آب را به‌روی او ببند». 

عمربن‌سعد یک عده 500نفری را مأمور شط فرات کرد تا اردوی امام (ع) نتواند از آب استفاده کند. این واقعه روز سه‌شنبه هفتم محرم اتفاق افتاد. 

امام (ع) دستور حفر چاه داد؛ چاهی کندند و به‌آب دست یافتند و مشکها پر کردند و مقدار زیادی آب ذخیره کردند. عمر بن سعد بر سختگیری خود بیشتر افزود تا آنجا که بی‌آبی سخت اردوگاه حضرت را می‌آزرد. یک بار عباس و عده‌یی از یاران دیگر به‌فرات حمله بردند و بعد از کشتن عده‌یی از نگهبانان، به‌آب دست یافتند و اردو را سیراب کردند. 

به این ترتیب چند بار میان امام (ع) و ابن‌سعد مذاکره شد و امام (ع) حاضر نشد کمترین امتیازی به‌یزید بدهد؛ بلکه برای مغلوب نمودن آنها و روشن کردن نقش تجاوزکارانه‌شان، دعوت خود را یادآور می‌شد و این‌که آنها راه را بسته و مانع بازگشتنش شده‌اند. عمر بن سعد مجدداً جریان را به ابن‌زیاد نوشت. وقتی که نامه‌اش رسید، «شمربن ذی‌الجوشن» در نزد ابن‌زیاد بود و به‌ او گفت: «مثل این‌که سعد قصد پیکار با حسین را ندارد و بهانه‌تراشی می‌کند؛ مرا مأمور ساز تا کار حسین را فیصله دهم». 

به‌دنبال سخنان شمر، ابن‌زیاد به‌عمربن سعد نوشت: 
«من ترا نفرستاده‌ام تا با حسین بن علی (ع) مدارا کنی و نزد من از وی شفاعت نمایی و راه سلامت و زندگی او را هموار سازی. اکنون ببین اگر خود و یارانش تسلیم شدند، آنها را نزد من بفرست و اگر امتناع کردند برآنها حمله کن تا آنان را بکشی و بدنها را مثله کنی. یعنی گوش و بینی ببری، چه ایشان سزاوار این کارند و اگر حسین‌بن علی (ع) کشته شد سینه و پشت او را پایمال سواران کن، چه او مردی ستمگر و ماجراجو و حق‌ناشناس است. مقصودم از این کار آن نیست که پس از مرگ صدمه‌یی بیشتر به او می‌رسد، بلکه حرفی گفته‌ام و عهد کرده‌ام که اگر او را بکشم لگدکوب اسب‌ها بکنم. اکنون اگر بدانچه دستور داده‌ام عمل کردی تو را پاداش می‌دهیم و اگر به این کارها تن ندادی، از کار ما و سپاه ما برکنار باش و لشکریان را به شمربن‌ذی‌الجوشن واگذار، که ما به‌وی دستور داده‌ایم». 

در این احوال امام (ع) که می‌دانست عاقبت کارها چگونه خواهد شد، به‌میان خاندان خود آمده چنین گفت: 
«قال علیه‌السلام، استعدّوا للبلاء و اعلموا ان الله حامیکم و حافظکم و سینجیکم من شر الاعداء و یجعل عاقبة امرکم الی خیر، و یعذب عدوکم بانواع العذاب و یعوّضکم عن هذه البلیة بانواع النعم و الکرامه فلاتشکوا فلاتقولوا بالسنتکم ما ینقّص عن قدرکم»... 

«از برای تحمل رنج‌ها و مصیبتها و ناکامی‌ها و ناروایی‌ها، خویش را آماده کنید و دل قوی دارید که قادر یکتا پشتیبان و نگهبان شماست و تنها اوست که شما را از شر دشمنان بدسگال نجات می‌بخشد. خدای مهربان شما را سرفراز خواهد کرد و سرانجام پیروزی از آن شما خواهد بود. 

شما بردبار و صبور باشید و در محنتها و اشارتها پای ثبات خویش ملغزانید. این مصیبت‌های زودگذر تمام‌شدنی است؛ ولی به پاداش این جانفشانیها و ستمکشیها به‌نعمتهای ابدی و بی‌پایان خداوندی خواهید رسید و بر سریر کرامت و بزرگواری تکیه خواهید زد. اگر می‌خواهید در مقام و عظمت شما خللی وارد نشود، هیچ‌گاه زبان به‌شکایت مگشایید و در هر لحظه و هر مقام که اندوه سینه شما را می‌فشرد خاموشی گزینید. آری در بلاها بردبار باشید». 

از این‌رو ابن‌سعد نامه ابن‌زیاد را به‌حسین (ع) فرستاد تا شاید تصمیم زیاد را بداند و دست از مبارزه و جنگ بردارد. حسین (ع) در پاسخ گفت: «سوگند به‌خدا که من هرگز دست خود را به‌سوی پسر مرجانه دراز نخواهم کرد». 

آنگاه پیامی برای عمربن سعد فرستاد که با یکدیگر ملاقات کنند. عمر پذیرفت و هر یک با عده‌یی سوار به‌ یک‌سو شدند تا مذاکره کنند. 

حسین (ع) گفت: «ای پسر سعد، وای بر تو! آیا از آن خدا که بازگشت همه به‌سوی اوست نمی‌ترسی؟ و با من پیکار می‌کنی و حال آن‌که می‌دانی من فرزند رسول خدا (ص) هستم. با من باش و فرمان مرا گوش‌دار و خدای را از خود شاد کن!». 

عمر گفت: «من چگونه این کار را بکنم؟ ابن‌زیاد خانه و خانواده مرا از بیخ می‌کند!»، 

امام (ع) گفت: «باکی نیست، ما ترا به‌خانه‌یی نیکوتر از آن نوید می‌دهیم». 

ابن‌سعد گفت: «از آن می‌ترسم که ملک و مال و بوستان و زمین زراعتی مرا تماماً مصادره کند». 

امام (ع) : «ما ترا زراعتی خواهیم داد افزون از این‌که داری». (پیداست که امام می‌خواهد راه هر گونه توجیه کاری را بر ابن سعد ببندد). 

ابن سعد: «من زن و فرزندانی دارم و بر همسر خود ترسناکم». 

امام (ع) از او روی برگردانید و گفت: «چه شدی تو؟ خداوند ترا بکشد و نیامرزد ترا، سوگند به‌خدا امیدوارم که از گندم ری نخوری». 

ابن‌سعد از روی استهزا گفت: «ما را جو از گندم بی‌نیاز می‌سازد». 

بدین‌ترتیب مسلم شد که با این جماعت، که این‌چنین فساد سراسر وجودشان را فرا گرفته، هیچ راهی جز جنگ نمانده است. 

ادامه دارد...