خلخالی اعدام می کند بازنویسی یک خاطره برگرفته از اکانت فیس بوک بتول اسدی



شهلا و خواهرش نسرین بدون اینکه محاکمه شوند به د ستور خلخالی تیرباران شدند. داستان بازنویسی خاطره شاهدی است که از آن صحنه زنده ماند.«شهلا کعبی ۳۴ ساله و نسرین کعبی ۲۷ ساله ...»صدای گامهایی آمد و بعد...صدای صادق خلخالی در فضا پیچید که:« پس برای چی زنده نگه شان داشتید؟!»
قلبها به تپش افتاد
نگاهها بی اختیار به سوی همدیگر خزید.
زکیه به آهستگی گفت:« این مرد جنسش از طاعون است!»
شهلا گفت: «نسرین!آماده یی؟ فکر کنم سفری باشیم.»
نسرین به سیاج اطراف پادگان نظر انداخت.
لبم را گاز گرفتم.
فضای پادگان سنندج با خبر ورود خلخالی بهم ریخته بود. ما زنان و مردان زندانی جدای از هم در گوشه‌یی چمباتمه زده بودیم. فشار دست بندها بر روی النگوی دستم بخشی از انگشتانم را بی حس کرده بود. بلندگوی پادگان با صدای دلخراشی روشن شد و رادیو مارش پیروزی می نواخت.
خلخالی با خیل پاسدارانی که در اطراف او حرکت می کردند به سوی ما می آمدند. نگاهها از او می گریخت. زکیه دوباره گفت:« بوی طاعون و مرگ می دهد این نامرد.»
جلوی ما ایستاد با نگاهی خشم آلود وراندازمان کرد، عمامه اش را مرتب کرد و بعد یک باره حرکت کرد و رفت .
رادیو مارش می نواخت.
بلندگو قطع شد. قلبها به تپش افتاد. بلندگو روشن شد.نگاهها در هم گره خورد. بلندگو خواند:
«شهلا کعبی ۳۴ ساله و نسرین کعبی ۲۷ ساله ...»
نگاهها به سمت شهلا و نسرین دوید.
...هردو پرستار بیمارستانهای سقز به جرم درمان نیروهای ضد انقلاب ...
شهلا برخاست. لباسش را تکاند. نسرین دوباره به سیاج چشم دوخت.
بلندگو ادامه داد: ... مفسدفی الارض اعلام می شوند و حکم شان امروز اجرا می گردد.»
مردی از میان زندانیان مرد فریاد زد: «نه! اونا بی گناهند دخترای معصوم عموی من.»
قنداق تفنگی بر دهانش فرود آمد.
نسرین هم برخاست. زکیه در آغوشش فشرد.
شهلا به سوی من آمد. دست گرم و نحیف اش را بر کتفم گذاشت و گفت: « من همیشه یک پرستار بودم. و خوشحالم که به همین دلیل می میرم.»
گله یی از پاسداران به سوی ما دویدند و شهلا و نسرین را با قنداق تفنگ از ما جدا کردند. نگاهها مات و مبهوت بود. انگار همه چیز کابوسی بود که کسی نمی خواست آن را باور کند.
آنها را به سمت دیواری بردند که بالای آن سیم های سیاج خورده بود. همانجا که نگاه نسرین به آن دوخته شده بود.
زکیه گفت: کاش مرا جای نسرین می بردند!
مقصد معلوم بود دو خواهر پشت به دیوار و رو به جلاد، دست بسته در کنار هم ایستادند. دژخیمی با پارچه‌ای در دست خواست تا چشمانشان را ببندد.
مردی از میان زندانیان فریاد کشید:« آنها فقط پرستارند.»
قنداق تفنگی فرود آمد.
نسرین:« من نمی خواهم چشمم را ببندم. »
شهلا: «من می خواهم. »
دژخیم با خنده تمسخر آمیز رو به شهلا گفت: تو می ترسی که می خواهی چشمانت را ببندی؟ها؟
شهلا: «البته که نه، من فقط نمی خواهم مرگ خواهرم را ببینم.»
نسرین:«چشمان مرا هم ببندید. »
خنده دژخیم قطع شد و با خشم فریاد زد: آتش"
زکیه چشمهایش را بست و من هم . هیچ کس نمی خواست مرگ خواهرش را ببیند....

مارا درحساب های زیر دنبال کنید  سایت ایران آزادی /http://fa.iranfreedom.org برای ارتباط با ما @manrakh342