مسعود رجوی ،در شوق وصال آزادی، ۵۳سال در هاله مشعل ارزش‌ها ،قسمت سوم #مریم_رجوی #مسعود_رجوی #مجاهدین



سازمان مجاهدین کوهی استوار برای مبارزه علیه استبداد وستم

مسعود رجوی ،در شوق وصال آزادی، ۵۳سال در هاله مشعل ارزش‌ها ،قسمت سوم  #مریم_رجوی#مسعود_رجوی #مجاهدین

نفی خودپرستی 

مجاهدین در مسیر پیشرفت تجربیات مبارزاتی‌شان، به زدودن عوامل بازدارنده رشد شخصیت انسانی پرداخته‌اند. از منظر این شناخت، خودپرستی از ضدارزش‌های بازمانده از آیین بت‌پرستی است. بنابراین در بنیاد آن، جهل نسبت به جوهر و اصالت و هویت انسانی نهفته است. مفهوم آن نیز چیزی جز فردیت بیمارگونه نیست. در مرکز این فردیت بیمارگونه، «خود» کانون همه‌چیز می‌شود. کانونی که فرد مدام بر گرد آن، فردیت خود را طواف می‌دهد!
مجاهدین پاسخ و راه نجات این کعبه خودساخته و پرداخته را مبارزه‌یی جمعی می‌دانند‌. چرا؟ واقعیت این است که مسائل انسانی به‌طور عام فراگیر هستند. این مسائل مبتلابه بشر بوده است. تک نمود و خاص نیست؛ بلکه فراگیر و عام است. پس مبارزه با آن نیز باید جمعی و عمومی باشد. از درون فرد، هرگز مبارزه‌یی علیهفردیت‌گرایی خویش و نقد خویش در نخواهد آمد. کافی است این فردیت‌گرایی از تک‌محوری و تک‌گرایی بیرون بیاید و در مبارزه با خودپرستی، با عنصر یا عناصری بیرون از خود همراه گردد. این‌گونه است که دریچه و منفذی که وی را در تاریکیِ خودپرستی، بسته نگاه داشته‌اند، گشوده می‌شود و پرتو روشنایی که همانا مهر و عشق مشترک انسانی می‌باشد، به درون شخصیت وی سرایت می‌کند. این‌گونه است که می‌تواند زیبایی سیرت انسانی و اشتراکات لطیف دیگران با خود را دریابد.
تجربه یک عمر کار جمعی و تشکیلاتی چند هزار انسان در یک مبارزهٔ طولانی در مسیر آزادی به ما می‌گوید که مبارزه با خودپرستی وقتی در بطن یک مبارزه سیاسی و اجتماعی و تاریخی علیه دیکتاتوری باشد، به یک ضرورت اجتناب‌ناپذیر بدل می‌شود. این ضرورت از مبارزه جمعی با فاشیسم حاکم نشأت می‌گیرد که سمبل خودپرستیِ نهادینه شده می‌باشد.
واقعیت این است که فردیت بیمارگونه یعنی خلع ید از جمع. ایدئولوژی فردیت چه در پهنه تاریخ و چه در درون مناسبات تشکیلاتی، منشأ تنش میان انسانها و اتلاف انرژی می‌گردد.
خودپرستی در جامعه معمولاً با موقعیت و مقام و پول و دارایی خود را بارز می‌کند. یعنی آدمی بنده ساخته‌های خود بشر می‌شود و شخصیت خود را از آن می‌گیرد.
در ریشه‌یابی علت خودپرستی در تاریخ حیات انسان، درمی‌یابیم که آنچه بخش غریزی مربوط به فردیت می‌شود، همان صیانت نفس است؛ یعنی آنچه برای استمرار زندگی و حفظ جان صورت می‌گیرد و دفاع از خود در مقابل خطر نابودی یا خسارت را ممکن می‌سازد. در همین ریشه‌یابی درمی‌یابیم که این اندیشه جنسیتی است که انسان را دچار از خود بیگانگی می‌کند؛ آن‌قدر که دیگر از شخصیت مستقل، رها، فعال، خلاق و اثرگذار او خبری نیست؛ زیرا برده یک بت گشته و قدرت انسانی خود را از یاد برده است.
این ایدئولوژی در جامعه و تاریخ به‌صورت قدرت‌طلبی جنون‌آسا و تملک و ثروت اندوزی در می‌آید که حد و حصری نمی‌شناسد. نگاهی از این منظر به تاریخ پشت سر، نگرش و آگاهی جدیدی به ما می‌دهد تا بفهمیم که ریشه تمام جنایات جنگی و استثمار افسارگسیخته، ناشی از طواف بر کعبه هیولای «خودپرستی» بوده است و هنوز ادامه دارد. درنده‌خویی هیولای فردیت بیمارگونه بوده است که انواع جنگ‌ها و تجاوزها و کشتارها را ایجاد کرده و می‌کند و میهن ما هنوز اسیر دیکتاتورها و سوگوار خاکی‌ست که به‌جای گهواره، گور جلوه‌های زیبای زندگی و گل‌های سرخ آزادی گشته است.
در مسیر بررسی دستاوردهای بشری برای شناخت جامع‌تر «خودپرستی» درمی‌یابیم که تکامل اجتماعی انسان در این است که بتواند آگاهانه، داوطلبانه و مختارانه انسان دیگری مثل خودش را بالای سر خود بپذیرد. در نظامهای مبتنی بر استثمار و سرکوب، این رابطه، رابطه رئیس و مرئوسی و از روی اجبار و تحمیل است که هیچ حق انتخابی در آن به‌رسمیت شناخته نمی‌شود. اما در نظامی مبتنی بر اختیار و انتخاب، این رابطه، رابطه‌یی بر مبنای آگاهی و نیاز مشترک به سازمانیافتگی، نفی خودبخودی‌گرایی و تکامل مناسبات جمعی در مسیر مبارزه برای آزادی و رهایی می‌باشد. در استمرار این مبارزه است که رهایی از «خودپرستی» نیز میسر و ممکن می‌گردد.

بی‌چشم‌داشتی و بی‌نام و نشانی 

-«سال ۱۳۶۰، در بحبوحه اعدامهای شهریور و مهر در زندان باشگاه افسران رشت بودم و تازه حکم اعدامم به ابد تبدیل شده بود که دیدم دو نفر وارد بند شدند. یکی را که فرشید بود می‌شناختم و از بچه‌های دانش آموزی یا دانشجویی بود و با خنده و شوخی به استقبالش رفتم و بعد از خوش و بش با او، متوجه شدم که یک نفر هم سن و سال خودش نیز همراه اوست. هر دو با سری تراشیده و صورتی استخوانی و لاغر و چشمهای گود افتاده معلوم بود که اساسی در بازجویی خورده بودند. شمالیها که بهم می‌رسند شمالی صحبت می‌کنند ولی او فارسی صحبت می‌کرد و معلوم بود نمی‌خواهد لهجه و یا زبانش مشخص شود. از فرشید پروسه دستگیری‌اش را پرسیدم، گفت به‌همراه نفری که با او بود و خود را حسین معرفی می‌کرد در شهسوار دستگیر شده و خلاصه جرمشان سنگین است. فرشید را از فاز سیاسی می‌شناختم و چیز پنهانی نداشت و از او در رابطه با نفر همراهش حسین پرسیدم که گفت نمی‌دانم که کیست و از کجاست و حتی اسمش را هم کامل بمن نگفته. در شهسوار او را تشکیلات به وی وصل کرده و در بازجویی هم جز اسمش چیزی نگفته است. حسین طبع شوخی داشت و از همان اول در حالی که به‌شدت خورده بود ولی بذله گویی‌اش شروع شد و خلاصه در آن چند روزی که توی بند بودند، هیچ‌کس جز اسم حسین چیزی بیشتر از او نفهمید. در نهایت هر دویشان را عصری صدا کردند و بردند و همان شب اعدام شدند. فرشید را بعدها بچه‌های بیرون عکس و اسم و رسمش را به‌دست سازمان رساندند ولی کسی از حسین چیزی جز یک اسم نفهمید. در این سالها هر وقت به وی فکر می‌کنم بغضی گلویم را می‌فشارد. او انگار مثل یک نسیم وزید و رفت و هیچ‌کس نفهمید که اسمش چی بود و اهل کجا بود. فکر می‌کردم او سمبل و الگوی خوبی است برای فدای حداکثر و بی‌نام و نشان و بیرنگ بودن».

ـ «زیر پنجرهٔ کتیبهی سلولی در طبقه دوم زندان اوین، پشتم به دیوار بود و زانوهایم توی بغلم. این‌طرفم طهمورث نشسته بود، آن‌طرفم سالار. همان‌طور که دست‌هایم دور پاهایم بود، نیمرخ صورتم را گذاشتم روی زانویم: «طهمورث! ساکتی!» پاهایش را کشید. لابه‌لای نگاه خجالتی‌اش، خنده خسته‌یی کرد: «خودم مهم نیستم؛ دلم واسه زنم می‌سوزه؛ ۱۱روز پیش ازدواج کردیم؛ هیچ‌کس رو نداره». تکه‌هایی از زندگی بیست ساله من و آرزوهای بیست‌و چند ساله طهمورث، تا دقایقی بینمان رد و بدل شد. بعد انگشتانش را پشت سرش در هم حلقه کرد و سرش را گذاشت کف دستانش. نگاهش داشت پنجره را سوراخ می‌کرد.
«در قفل در کلیدی چرخید». در باز شد. دست پاسداری، جوانی را پرت کرد کف اتاق و در با شدت بسته شد. همه نگاهها روی جوان به هم رسیدند. چند نفر پریدند کشاندنش پای دیوار: «چندتا خوردی؟ کابل بود؟ فقط دمر دراز بکش پیرهنت رو بزنم بالا! غذا خوردی یا نه؟». ساسان قاطی نالهی خفیف، همان‌طور که کج‌کجکی خودش را می‌خواباند، گفت: «نــ....ـه!». آه کوتاهی کشید. دمر خوابید. صورتش را گذاشت پشت دستش. یکی دوید گوشه اتاق و از لای نان لواش، دو کتلت سرد آورد بیرون. سرش را خم کرد به طرف جوان: «ساسان! ساسان! شام نگهداشتیم؟ می‌خوری؟». ساسان چرخید. با لبخندی بی‌صدا، نگاهی به همه انداخت و کتفش را خسته‌وار، آرام داد به دیوار: «الآن چیزی نمی‌خورم».
ساعت ۱۰شب. دریچه روی در باز شد. دو اسم را خواندند. همه دوره‌شان کردیم. طهمورث و ساسان را بردند.
بی‌هیچ رواندازی، شب تا شب وول خوردم. نگاه خجالتی طهمورث و خنده بی‌صدای ساسان ولم نمی‌کرد.
تیغه آفتاب ۱۶تیر ۱۳۶۰، روز را نصف کرد. دو ساعت پس از نیمه روز بود که کلاغ‌ها از فرکانس‌های شوم رادیوها آمدند نشستند لبه خرپای بالای پنجره‌های کتیبه‌ی اوین. زیر پنجره‌ها، همه نگاهها به موکت خردلی اتاق بود. داشتم با انگشت بزرگ پایم روی موکت خط می‌کشیدم. با همه حس هوشیاری‌مان داشتیم قارقار کلاغ‌ها را گوش می‌کردیم و اسم می‌شمردیم. در هر قارقاری، موج دایره‌هایی تُو درتُو به شیشه‌ها می‌خورد. در هر دایره‌یی، شماره‌ها و نام‌ها و یادها به هم گره می‌خوردند و در هوا پخش می‌شدند. «هیچ کس با هیچ‌کس سخن نمی‌گفت». یک‌هو نوک انگشتم روی موکت ماند. نگاهم رفت روی سقف بلند سلول...«شماره... ساسان حیدردوست؛ شماره... طهمورث حسینی؛ شماره... علی صبور... شماره...شماره...شماره»... و هنوز که هنوز است از خودم می‌پرسم: «طهمورث کی بود؟ همسرش چه شد؟ ساسان کی بود؟...
در دفتر زمانه، بی‌نام و بی‌نشانه
شب تا به روز و تا شب از خون خود چکیده
پیدا و گم در این راه ـ آنجا که روز و شب نیست ـ
رفتند و باز هستند بی‌لحظه‌ی خمیده...».
این دو نمونه از «بی نام و نشانی» در پهناوری عرصه‌های یک جنبش سراسری در یک مبارزه طولانی و مستمر، نمودی از وفور چنین انسانهایی در میان مجاهدین می‌باشد.
به‌راستی چرخه مقاومتی به وسعت شورای ملی مقاومت و سازمان مجاهدین خلق ایران توسط کدام دست و کار و تلاش و تکاپو و فعالیت انسانهایی در گردش است و به سامان می‌شود و جریان دارد؟ در وسعتی از زندانهای سراسر ایران و شهرهایش تا ۳۰سال در جغرافیایی به وسعت آسیا و اروپا و آمریکا، کدام نام‌ها و چهره‌ها توانسته‌اند این پیکره سازمانیافته را از هفتاد خان‌ پر ریسک و خطر توأم به عشق به آزادی و برابری عبور دهند و به مختصات و موقعیت کنونی برسانند؟
چه بسیار بی‌نام و نشانهایی که بی‌هیچ چشم‌‌داشتی در زندانهای خمینی تنها به‌خاطر عشق به آزادی و وفای به سوگند با آرمان‌شان، سر به «دار» و قتل‌عام شدند و چه بسا مزارشان هم ناشناخته و بی‌اسم و سنگ یادبودی باشد...
چه بسیارند زنده‌گان حاضر که بر زورق‌های این مقاومت در دریاها و اقیانوس‌های توفانی، سال‌های سال پارو زده‌اند و هیچ‌کس ندانست و نمی‌داند آنها که بودند و که هستند...
چه بسیار مادران، پدران، دختران، پسران، مجاهدان و مبارزان بی‌نام و نشان که بی‌هیچ چشم‌داشت و توقع و انتظاری، سنگی و آجری بر عمارت مقاومت برای آزادی نهاده‌اند تا این بنای ملی و میهنی و انسانی و این گنجینه تاریخی در برابر هیولای فردیت و جنسیت حاکمیت آخوندی، برقرار و استوار باشد تا ایران هم‌چنان مرز پرگهر و زیباترین وطن برای محبوب و معبود آزادی بماند...
داستان بی‌پایان «بی چشم‌داشتی و بی‌نام و نشانی» نسلی از مجاهدان و مبارزان راه آزادی، روایتی ناگفته و ناگشوده در تاریخ ۴۰سال گذشته این بوم و دیار است...
باشد که روزی دیوارها، سلول‌ها، اتاق‌های شکنجه، میدانهای تیرباران، سالنهای قتل‌عام و راهروهای زندانها به سخن آیند.
باشد که روزی مادران داغ‌دار سرزمین زیباترین عاشقان آزادی، لب به سخن بگشایند.
باشد که روزی گورستانهای با نام و بی‌نام سراسر ایران خاطره‌ها از فرزندان آفتاب و مهتاب ایران‌زمین روایت کنند.
باشد که قلم‌ها و زبانها از اشرف و لیبرتی بنویسند و بگویند تا مردم و تاریخ گواه باشند که ارزش والای «بی چشم‌داشتی و بی‌نام و نشانی» از نسل‌های سه‌گانه مجاهدین چه انسانهایی را پرورد تا جز عشق به آزادی و رهایی خلق محبوبشان، هیچ سودایی در دل و جان و در سرشان نداشته باشند.
مارا درحساب های زیر دنبال کنید سایت ایران آزادی /http://fa.iranfreedom.org برای ارتباط با ما @manrakh342