آنچه در ایران میگذرد
من حبیبالله قاسمی متولد ۱۰بهمن۱۳۵۹ هستم، نخستین جرقههای انقلابی در ذهن من با دیدن صحنههای فقر و کودکان خیابانی، فروش دختران به کشورهای همسایه شروع شد، دنبال علت اینهمه رنج بودم. از خودم میپرسیدم «چرا کشوری بااینهمه ذخایر طبیعی تا اینسان از فقر و تبعیض رنجور است؟»
از سوی دیگر شاهد سرکوب آزادی فکر و عقیده هم در جامعه بودم. شاهد بودم که زنان را به خاطر نوع پوششان چطور دستگیر میکنند و مورد آزار و اذیت قرار میدهند. به دنبال مسبب اینهمه مصیبت و اینهمه فشار میگشتم. کمکم حس میکردم که پشت اینهمه جنایت و سرکوبی کسی جز آخوندها و پاسدارهایی که بر سرزمین من حکومت میکنند نیست. همانهایی که بر تمام منابع طبیعی و ظرفیتهای کشور مسلط هستند و برای حفظ منافعشان از هیچ جنایتی کوتاهی نمیکنند.
بعدازآن قطاری از پرسشها از خاطرم میگذشت: «چه پاسخی در برابر اینهمه رنج وجود دارد، آیا راهحلی است؟ آیا من میتوانم کاری انجام دهم؟» یاد امام حسین میافتادم که گفته بود ننگ و ذلت را نمیپذیرم و زیر پرچم ستمکاران نخواهم رفت.
دیگر دیدن صحنههای اعدام یا خواندن خبرهای سنگسار و شلاق برایم تحملناپذیر شده بود.
سال ۷۷ روزی به چشم دیدم، دختر جوان دانشجویی را از طبقه پنجم ساختمانی در صادقیه تهران به پایین پرتاب کردند و بعد بر زبانها انداختند که خودکشی بوده و احتمالاً مشکل خانوادگی داشته است! برایم بسیار سخت بود که کاری از دستم برنمیآید و نمیتوانم مانع از این ظلم شوم.
در قیام ۱۸ تیر ۷۸ شاهد صحنههای دیگری از جنایات بسیجیها بودم. دیدم که در خیابان ولیعصر از طبقه دوم و سوم ساختمانی، معترضین را به پایین پرتاب میکنند. آن شب را از ترس اینکه دستگیر نشوم به منزل یکی از بستگان پناه برده بودم. این در حالی بود که خودم نیز از پا مجروح شده بودم.
قبل از ورود به منزل آن آشنایمان با یک بسیجی مواجه شدم، آن فرد بسیجی که از حجم جنایتهای صورت گرفته وحشتزده بود، برای آنکه بسیج را درببرد، میگفت که پاسداران بودند که به دانشجویان مجروح تیراندازی میکردند و کار بسیج نبوده است!
بر سر دوراهی بودم، «در برابر اینهمه ظلم چه باید کرد؟ سکوت کنم یا راه امام حسین را برگزینم؟»
آشنایی با مجاهدین
۸ ساله بودم که دیدم هواداران درجایی جمع شدهاند و با اشاره به عملیات فروغ جاویدان میگویند مجاهدین تا ۴۸ ساعت دیگر به تهران خواهند رسید. آنها از شادی در پوست خود نمیگنجیدند. این نخستین بار بود که اسم «سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران» را شنیدم.
بار دوم که نام مجاهدین را شنیدم، در همان سال ۶۷ بود که مغازه یکی از هواداران سازمان در خیابان خیام زنجان توسط عوامل رژیم به آتش کشیده شد. بعدها که بزرگ شدم فهمیدم که آن مغازه را به خاطر آنکه عکسهای برادر مسعود و خواهر مریم را در آنها پیداکرده بودند به آتش کشیده بودند. همین مرا کنجکاو کرده بود که بیشتر راه و رسم مجاهدین را جستجو کنم.
یکی از آشنایانمان که مدتی تحت امر رژیم سلاح برداشته بود، بعد از عملیات فروغ نیست و ناپیدا شد، بعد از مدتی خانوادهاش او را در زندان پیدا کردند. تقریباً ۸ ماه طول کشید تا او را با پیدا کردن پارتی و آشنا و پرداخت رشوه کلان از زندان بیرون بیاورند. بعدها که پیگیر موضوع شدم، معلوم شد که او در عملیات فروغ جاویدان توسط زنان مجاهد خلق اسیر میشود. مجاهدین به آنها میگویند سلاحهایتان زمین بگذارید و خودتان آزادید که بروید، آشنای ما هم همین کار را کرده بود اما به پشت جبهه که آمده بود توسط نیروهای رژیم دستگیر میشود. رشادت و جوانمردی زنان مجاهد خلق باز مرا به فکر فروبرد که اینها دیگر چطور انسانهایی هستند؟
اما بزرگترین شانسی که در زندگیام آوردم، زمان سربازیام بود. آنجا با یک کرد اهل ماکو آشنا شدم، او مجاهدین را بهخوبی میشناخت و بسیار درباره آنها برای من صحبت کرد، قرار گذاشتیم که او مرا از مرز عبور دهد و درنهایت همین کار را نیز انجام داد. با سختی و تلاش بالاخره توانستم به سازمان برسم، گمشدهای که سالیان در پی آن بودم.
پیوستن به مجاهدین
فروردین سال ۸۱ در پذیرش ارتش آزادیبخش بودم. تا ماهها وقتی از خواب بیدار میشدم خود را در یک رؤیا میدیدم و نمیتوانستم باور کنم که همه اینها واقعی است و من در سازمان مجاهدین هستم. احساس میکردم در دنیای جدیدی قرارگرفتهام؛ رابطهها، عواطف و … همهچیز برایم رنگ دیگری داشت. دنیایی میدیدم که در آن طبقات و تبعیض وجود ندارد، افرادی که جدا از پیشینههای اجتماعیشان، همه باهم برابر هستند!
در سازمان مجاهدین دیدم و لمس کردم که همه برای آزادی ایران میکوشند و هیچکس، هیچچیز برای خود نمیخواهد. این هدف والا، مرا به سازمان بسیار نزدیک میکرد و با آن احساس یگانگی میکردم.
امروز وقتی به خودم نگاه میکنم، غرق افتخار هستم، افتخار به اینکه بهجای رفتن به دنبال راحت زندگی برای خود، در مسیر تحقق آزادی برای مردم ایران حرکت کردهام و در این مسیر به سرفرازی ابدی دست پیداکردهام.
هجرت بزرگ
بعد از هجرت بزرگ و انتقال جمعی مجاهدین به کشور آلبانی، رژیم برای مدتی در بهت و حیرت فرورفته بود، احساس میکرد که از مجاهدین جامانده است و فرصت کشتار و نابودی دستهجمعی مجاهدین در عراق را ازدستداده است.
اگر رژیم میتوانست مجاهدین را در اشرف یا لیبرتی نابود کند، توانسته بود خطر سرنگونیاش را برای یک دوره از سر دور کند. در اشرف و لیبرتی دست به هر توطئهای زده بود، محاصره پزشکی و دارویی در اشرف به همراه جنگ کثیف روانی و شکنجه صوتی توسط کسانی که آنها را خانواده مجاهدین مینامید، هنگامیکه با حملات ۶ و ۷ مرداد، ۱۹ فروردین و ۱۰ شهریور در اشرف همراه میشد، همه و همه زمینهسازیهایی بود برای نابودی فیزیکی مجاهدین.
در لیبرتی نیز موشکباران و استفاده از افرادی که خود را بستگان مجاهدین مینامیدند همزمان بود. رژیم میخواست یا همه مجاهدین را بکشد یا در زیر فشار آنها را به پشیمانی از مسیری که پیموده بودند وادار و مردار کند.
در شهریور سال ۹۵، رژیم متوجه شد که تمام توطئههایش با شکست نهایی مواجه شده است زیرا تمامیت تشکیلات سازمان مجاهدین در زیر چتری از یک حمایت بینظیر بینالمللی که خودمان فراهم کرده بودیم از عراق به آلبانی منتقل شد.
رژیم دیگر نمیتواند بهمانند عراق در آلبانی به مجاهدین حملات موشکی بکند. حالا تنها ابزاری که فکر میکند در اختیار دارد، استفاده از «اهرم خانواده» است. این رژیم جنایتکار که کمترین عاطفه بشری ندارد میخواهد بهوسیله تحریک عواطف خانوادگی مجاهدین را از مبارزه پشیمان و مردار کند تا بهتدریج مجاهدین با رها کردن مبارزه جبهه نبرد علیه او را خالی بکنند. رژیم آرزو دارد که به این طریق بتواند به خواستهٔ نابودی تشکیلات مجاهدین که در اشرف و لیبرتی با آن جنایات ضدبشری برایش محقق نشد، در آلبانی دست پیدا کند.
رژیم فکر میکند که شاید جاذبههای زندگی معمول در اروپا، اگر با فشار وارده از طرف «خانواده»! برای ترک مبارزه همراه شود در اراده و انتخاب یک مجاهد خلق میتواند ذرهای تأثیر بگذارد. از همین رو دست به بسیج ضدانقلابی گسترده علیه مجاهدین زده است و در این میان خانوادهای از ما نیست که از این فشارها و توطئه او در امان مانده باشد؛ اما یکچیز را فراموش کرده است؛ آنهم آرمانی که این رزمآوران آزادی از سر اوج آگاهی و مسئولیتپذیری انتخاب کردهاند، آرمان آزادی مردم ایران که سوگند تحقق آن را خوردهایم، آرمانی که در مسیر آن همچون جد تاریخی خودمان مصدق بزرگ، میگوییم: «آنجایی که حق در کار باشد با هر قوهای مخالفت میکنم. از همهچیز میگذرم، نه زندارم، نه پسردارم، نه دختر. هیچچیز ندارم، مگر وطنم را، که در جلوی چشمم دارم»
آرمانم
اکنون افتخار میکنم که بهعنوان یک «مجاهد خلق» در زمانهای که بسیاری بیتفاوت از رنجهای مردم ایران گذشتند، من مسیر مبارزه با ریشه اینهمه زشتی را انتخاب کرده و به مجاهدین، تبلور همه خوبیها، در اشرف پیوستم. سالهای اشرف و لیبرتی باوجود، همه توطئههای دشمن را سرفرازانه پشت سر گذاشته و امروز با اتکا به همان آرمان و همان سازمان در آلبانی برای جنگ بیشتر و نه کمتر از عراق هستم. افتخار میکنم که نام مجاهد خلق را برای خود افتخار کردهام و بهواسطه این نام آنقدر شرف یافتهام که با پلیدترین روزگار، یعنی رژیم ضدبشری خامنهای، بجنگم، حالا که ولیفقیه ارتجاع به فکر توطئه علیه من و سازمانم افتاده است و ما را به نبرد طلبیده است، من در کسوت یک مجاهد خلق و با عشق به سازمانم و آرمان پرشکوه آزادی، همچنان از روز اولی که گام در این مسیر نهادهام، خود را آماده برای همه امتحانات و آزمونها قرار داده بودم، از هر صحنه پیشآمده باافتخار استقبال میکنم.
حبیبالله قاسمی
مارا درحساب های زیر دنبال کنید
سایت ایران آزادی /http://fa.iranfreedom.org
برای ارتباط با ما @manrakh342